حاج میرزا عبدالحمید ملکالکلامی ملقب به «امیرالکتاب» (متخلص به شرقی) فرزند و خلفالصدق میرزا عبدالمجید ملقب به «ملکالکلام کردستانی» و متخلص به «مجدی» است؛ همین نشان خود بخشی از دانش ادبی مسلط بر علوم عربی را برای استعداد کمنظیری چون امیرالکتاب اختصاص میدهد که «ولدالعالم نصف العلم» و البته این شامل هر ولد و هر عالمی نیست؛ اما امیرالکتاب علاوه بر تحصیل علوم ادبی در محضر پدر که جدّ بلیغ در تربیت فرزندان و بهویژه عبدالحمید داشت، در نوجوانی از تعلیمات شادروان سیدمحمد باقر رکنالاسلام سنندجی ـ از مشاهیر علما و ادبای کردستان ـ برخوردار بود. رکنالاسلام بنیانگذار فرهنگ نوین آن سامان که علاوه بر تبحر در علوم اسلامی، از زبان و ادبیات فرانسوی آگاهی داشت، فقیه و شاعر و ادیب بود و قصیدهای که برای علیاصغرخان حکمت سروده هنوز در حافظه اهل ادب و ذوق جاری است. (سیدزاده هاشمی: ۱۳۸۲ر۳۲) ـ امیرالکتاب علاوه بر علوم ادبی از حکمت و طب قدیم و جدید و تاریخ بهرهها داشته است.
دکتر مهدی بیانی در فضل و ادب امیرالکتاب مینویسد: «… به لغت عربی مسلط بود، شاید حافظ تمام قرآن بود و آن اندازه حدیث و خبر از بر داشت که کمتر کسی را دست میدهد. به مطالب بسیاری از تواریخ متداول آشنا بود، در شقوق ادبیات و زبان فارسی استاد و منشی زبردست بود و نثری شیوا داشت. شعر را خوب میشناخت و آن را خوش میخواند و نیک میگفت. از شاعران فارسیزبان، به عبدالرحمن جامی معتقد بود و اشعار امیرخسرو دهلوی و فیضی دکنی و بیدل را بسیاری محفوظ بود و میخواند. بهترین مضامین شعر شاعران فارسی و تازی زبان را از بر داشت، به سبک هندی متمایل بود. خوشمحضر و نکتهسنج بود و حافظهای بسیار نیرومند داشت؛ چنانکه مکرر دیدیم قصائدی را که بیش از یکصد بیت داشت، بدون تأمل، به دنبال هم میخواند و غالبا برای هر نکتهای، بیتی یا ابیاتی را شاهد میآورد و آن مایه ضروب امثال از بر داشت که در مدت پانزده سال، به یاد ندارم که یک مثال را دو بار آورده یا یک شعر را دو بار خوانده باشد!» (بیانی: ۱۳۴۴ر۳۷۳) از دیگر دانشهایی که در آن تسلط داشت، طب و حکمت قدیم بود و اطلاعاتی گسترده در گیاهشناسی داشت. جز این فضایل و کمالات، امیرالکتاب را در نثر و نظم پارسی سره آثاری ارجمند است که دو نمونه زیر از آن یادگارها به شمار میرود.
گفتگوی دیوار با ماله
روزی مالهای دست مهری بر سر و دوش دیواری مالید و به هموارکردن کژیها و بستن رخنههای آن پرداخت. دیوار از مهرورزیهایی که از او دربارۀ خویش میدید، خوش و خرمی درونی خود را هویدا ساخت و در میان سپاسگزاریها، رنجش خویش را نیز از تیشۀ تیز زبان و زخمهایی از او بر پیکرش رسیده بود، آشکار کرد و نالههای جانکاه از دل برآورد. ماله پاسخ گفت که در این اندیشه راه کج پیموده و در کار گیتی که بر همین پایه بنیاد نهاده شده است و کاهش در برابر افزایش و زیست روبروی مرگ است، از راه دوراندیشی چشمی نگشوده، وگرنه آگاهی مییافتی که هر چیزی به جای خویش نیکوست و همان گونه که من برای پرداختن ناهمواریها بایستهام، تیشه نیز از بهر برداشتن شکستگیها و از میان بردن بدیها و کژیها شایسته است؛ زیرا گردش روزگاران و وزش باد و باران، چون تو را فرسوده سازد و هنگام از هم فروریختن تو فرا رسد. کارفرمای دانا تیشه را فرماید که تو را از جای بردارد و از خوردۀ پیکر و خشت و گل اندام تو که شکسته و نادرست است، دیوار درستی بپردازد و هنگامی که کار او به انجام رسید، آنگاه من به آراستن پیکر تو و برانداختن ناسازیها دست میگشایم و روشن است که من و تیشه تو را نیکخواه و دوستداریم، اگرچه او درشت و سختدل است و من نرمخوی و مهرپرورم. اگر نیک بدانی، من و او هر دو تو را به کار آییم و رنجش و خردهگیری تو جا ندارد. چیزی که هست، من و تو و تیشه باید نیک بدانیم که هر گاه در دست استاد دانا و هنرپیشه و نیکوکار باشیم، کار ما بر استواری و خوبی انجام یابد و اگر در دست نادان و بداندیش و بیپروا باشیم، من و تیشه به کار نیاییم و هیچ کار خوبی از ما نیاید و آبادی از میان پای میکشد و ویرانی و زیان همه جا را میگیرد. عبدالحمید ملک الکلامی کردستانی، متخلص به شرقی ـ ۳ر۱۲ر۱۳۱۸
سروده به پارسی سره
چنین گفت سوزن به آهنربا
کیام من؟ تنی لاغر و بینوا
چنان گشته اندام زارم نزار
که شد استخوانم به تن آشکار
به گردن مرا رشته تا نفکنند
نخواهم شدن، ور سرم برکنند
همان چشم من مو برآورده است
جهان تار در دیدهام کرده است
تو را بر من از چیست دلبستگی؟
که در خود نیام بهر پیوستگی
ره دلبری سیمتن پیش گیر
که سرتا به پایش بود دلپذیر
وگرنه چنین ناتوان تا منم
تو را من یکی خار پیراهنم
چو آهنربا گفت وی گوش کرد
به پاسخ ورا گفت با سوز و درد
که: زنده در این خاکدان تا منم
نگنجد به جز تو به پیراهنم
چو تو نازکاندام دلبر کجاست
که با من بوَد در همه کار راست؟
دلم بسته بر زلف و روی تو نیست
به جز دیده بر کار و خوی تو نیست
چو تو ز آهنی همچو من در گُهر
چگونه کنم روی سوی دگر؟
به گیتی توان یافت یاری کجا
که آرد برون چون تو خاری ز پا؟
میان را به پیوند بستی تو نیز
جدایی چو افتد میان دو چیز
چو تو پردهپوشی به گیتی کجاست؟
که بیتو نیاید به تن جامه راست
گر آید بر من دو صد سیمتن
به جز تو بود خار در چشم من
به خوی نکو نزد من دلبری
وگر سوزنی، بهْ ز شمش زری
و له
به خواب اندرون دید صاحبدلی
چو وامانده بُد سخت در مشکلی
که بر وی عیان گشت نام خدا
چو اهل جهان با کلاه و ردا
پس آنگه به دامانش زد هر دو دست
که: ای از تو گشته همه نیست، هست
کنم دامنت آنگه از کف رها
که سازی مرا عقده از کار، وا
چو ابرام از حد طاقت گذشت
از آن خواب، بیننده بیدار گشت
به دست اندرون دید دامان خویش
از این ماجرا گشت حالش پریش
بر عارفی رفت و خوابش بگفت
به تعبیر زین گونه از وی شنُفت
که: ای گشته از حال خود بیخبر
تویی در جهان مصدر خیر و شر
به خوابت نمودند کاگه شوی
به راه خرد پویی ار رهروی
که از خود بخواه آنچه خواهی ز حق
که ما و تویی نیست در این ورق
تو را همچو خویش آفریدیم ما
تو را در جهان برگزیدیم ما
تواناییات دادهایم آنچنان
که گر چست بندی به کاری میان
همه مشکلی بر تو آسان شود
خَسکزار از تو گلستان شود