هر گاه این سرودۀ روانشاد پروین اعتصامی را به یاد میآورم، اوضاع امروز برایم مجسم میشود! آن شاعره ناکام رندانه و بهظرافت تمام دورویی، ریا، تظاهر، عقلگریزی، شکاریابی «محتسب» را که نماد مأمور بیخبر از آداب و اخلاق و احکام و عقل و معرفت است، هر کدام در جای خود و در ابیات قطعه معروف «هوشیار و مست» روشن ساخته است. در اینجا نمیخواهم به بازخوانی آن ابیات ماندگار بپردازم؛ اما این سروده تابلویی زنده از مرگ دردمندانة «مهسا امینی» است؛ مهسا (ژینا) نهال نورسیدۀ پدر و مادر میانسالی که در دیجور سیاستهای خاورمیانهای، ناباورانه با کوچ خونین دختران ایزدی و… همراه شد. بهانههای بیمورد محتسب که امروز گشت ارشاد خوانده میشود، همه آشکارا در سروده پروین آمده است، و ای کاش مسئولان ما در ایام سیاستگذاری این ساختار غیر عقلانی، نگاهی به کتاب «معالم القربه فی احکام الحسبه»، تألیف ابناخوه میانداختند تا بدانند محتسب چه شروطی دارد و آیا هر زن و مرد مأمور میتواند در مقام محتسب انجام وظیفه نماید؟
ای کاش پس از چهل سال، فقه که فربهترین علوم حوزوی است، میتوانست تفاوت مسئله «حجاب ذاتی» و «حجاب عرضی» را برای جامعه روشن سازد. آیا اگر حجاب «شهیده شلیر» در مریوان، ذاتی نبود و عرضی از گونه تبلیغ محتسب میبود، آن اتفاق خونین و سقوط صعود روی میداد؟ کاش فقهای ارجمند جایگاه «آمر به معروف و ناهی از منکر» را مشخص میساختند تا رطبخوران منع رطب نمیکردند! اینگونه کسان با احراز کدام شروط در مقام «آمر به معروف و ناهی از منکر» ورود میکنند که به قول مولانا:
آن یکی پرسید اشتر را که: هی! از کجا میآیـی ای فرخندهپی؟
گفت: از حمام گرم کـوی تو گفت: خود پیداست از زانوی تو!
همان قومی که حضرت استاد شفیعی کدکنی دربارهشان گفت:
آه از این قوم ریایی که در این شهر دوروی
روزها شحنه و شب بادهفروشند همه!
به سخن زرین پروین، آیا راه ناهموار را هموار، قاضیِ خفته را بیدار، و والی ریاکار را از خانه خمّار دور ساختهایم؟ آیا داروغه را با آداب مسجد آشنا و کار شرع را از درهم و دینار جدا کردهایم تا محتسبان مدعی، مردم یک لاقبا را پوست نکنند؟ آیا به جای تظاهر و اهمیت دادن به سیمای ظاهر، عقل و انصاف و ایمان به معاد را در جامعه نهادینه کردهایم؟ زیرا در نهایت محتسب نیز همانند شکار بختبرگشته، مست و خاطی است و آحاد جامعه به این مستی و بیخبری دچارند که گفت: «اینجا کسی هشیار نیست!» اگر هشیاری وجود داشت، این مصائب گریبان جامعه را نمیگرفت.
چگونه است در بعضی مراکز معروف و پرتردد و ثروتپذیر تهران، گویی در خیابانهای پاریس قدم میزنی و بیگانگان مایهدار در آن میلولند و از مناهی چیزی نمانده که نبینی و از حجاب، جز ستر عورت نشانی نیست و گذار محتسبان به آنجا نمیافتد! آنگاه در خیابانهای دیگر، مسافران دانشجو و خسته از شهرهای گرسنه را در مسیر پایانهها، به تلههای ارشادنمایان ناپخته و نیاموخته گرفتار میکنیم که ذرهای به حقیقت مأموریت خود و روشهای درست نیل به آن آگاهی ندارند؛ کسانی که از بام تا شام، با ارذال و اوباش و قمهکشان و عربدهجویان و بزهکاران دست و پنجه نرم میکنند و گاه جان بر سر امنیت اجتماعی میگذارند، آیا میخواهند با همان شیوۀ برخورد، تعلیم و تبلیغ ظریفترین حرکت اعتقادی را به جوانانی پاکتر از گلاب و روشنتر از ماهتاب و تازهتر از شبنم و لطیفتر از گل، تفهیم کنند؟ کاری که اصولا از وظایف آنها نیست! به جای درمان گرانی و بیکاری و اختلاس و اعتیاد و تنفروشی و…، با فرافکنی اجتماعی، این چه نسخههایی است که برای مردم میپیچیم؟ باور کنیم که:
کار هر پیغمبری معراج نیست نام هر بافندهای حلاج نیست
صبر جامعه لبریز است و گاه با قطرهای لبریز میشود. یک سینه سخن دارم و مجال ندارم. اکنون با تمام وجود شریک غم همگان و خاصه زاگرسنشینان مظلوم هستم. مهسا دختر زاگرس و عضوی از خانواده تمامی ساکنان این سرزمین بود؛ همه سوگواریم و به پدر و مادر و وابستگان و نزدیکان آن فقیده بهویژه مردم شرافتمند سقز تسلیت میگویم.