عزیزی از دیار مهربانی هاست سلطانی سحر آمد همایون پیکش از گرد سفر ما را چمن را از صفا شد افسر سلطان گل پیدا اگر چون مهر زین شب دامن از خون شفق شوید جوانی را به گوش آویزه است از پند پیرانش بنفشه از حیا سر در خط فرمان او دارد غرور از پرّو و آزادگی از بیستون دارد افق ها ، ای کران بی کران ها راه بگشایید به بزم می پرستان محبت در زمان ما کدامین دست بر هم می زند جمع محبان را تو ای ری با غروب غربتت او را نرنجانی صبوری کن دلا خورشید را از شب چه پروایی الا تو سرو آزادست و سوسن صد زبان دارد نگنجد در سرم «پرتو» به غیر از عالم خاکی |
نگفتم ای دل غافل به یاد ماست سلطانی ز خط و شعر گفتی؛ مشک و عنبرساست سلطانی و یا در گلشن حافظ هزار آواست سلطانی وفا و مهر را آیینة فرداست سلطانی سخن پیرانه می گوید اگر برناست سلطانی فریبا گلشنش گلبن د و گلپیراست سلطانی کی از دیو دماوندش به دل پرواست سلطانی که با پای دل و جان رهروی پویاست سلطانی تهی شد جام ها ، اما قدح پیماست سلطانی مگر همساز با آن غربت و غوغاست سلطانی غریبی از دیار آشنایی هاست سلطانی که هر جا پای بگذارد جهان آراست سلطانی چمد در سایه سار طبع خود هر جاست سلطانی و گر نه گفتمی از عالم بالاست سلطانی |
(زمستان 1367)