• بازديدها: 570

بارزانی ها - بخش اول

 

 

بارزانی‌ها
«اوضاع سیاسی و اجتماعی، تاریخی»

ایلات کُرد از دیرباز به سبب ساختار ویژه و مهم، نقش عمده‌ای در سرنوشت سیاسی و اوضاع اجتماعی بستر جغرافیایی زیستگاه خود داشته‌اند، چنان‌که نخستین امپراطوری هخامنشیان با اتحاد و پیوستگی نظامی ایلات تشکیل گردید و پیشینه دولت ماد و تشکیلات آن در این سو مقدمه‌ای بر این سیر تطور و روند سیاسی در آن زمان بوده، و سپس تحولات نظامی و سیاسی در ایام به قدرت رسیدن کورش بزرگ که از پدری آریایی و مادری ماد زاده شده و نشو و نما یافته بود، انسجام و همبستگی ایلات مزبور را برای دفاع از کیان سرزمین ایران بزرگ بیش از پیش جلوه‌گر ساخت، آداب و رسوم و آیین و اخلاق و ادبیات و البسه و آراء اعتقادی و سیاسی و اجتماعی ایلات مزبور چنان با ریشه و ارکان حیاتی ایران و ایرانی و قلمرو ایران بزرگ درآمیخته و در طی قرن‌ها عجین شده که تفکیک و تشخیص آنان از یکدیگر امری بعید و به صراحت محال می‌نماید، و به همین‌گونه است وضعیت و کم و کیف فرهنگی و ملی مردمانی که در سرزمین ایران بزرگ، قرن‌ها پاسداران مرزهای پهناور امپراطوری دیرینه سال ایران بوده‌اند، بلوچ‌ها، افغان‌ها، تاجیک‌ها، آذری‌ها و ... آنچه امروز هر کدام تندیس‌های خداوندان فرهنگ و ادب پارسی را به‌عنوان منشأ و سمبل تمدن و فرهنگ خود گرامی داشته در میادین شهرهای ممالک خود بر پا و بنیاد نهاده گرامی می‌دارند، و استادان و استعدادهای ارجمند از تباران یاد شده در تصحیح و تدوین احوال و آثار آنان به زبان فارسی از هیچ کوششی فروگذار نیستند، و در حل غوامض و معضلات ادبی بسی مسلط‌تر از پارسی‌گویان تهران و ایران مرکزی بشمارند حال اگر، خطی یا میل و سنگی تحمیلی بین ایران و فرزندانش فاصله افکنده است، حدیثی دیگر است که دگرگونی‌های جهانی و سیر تطور سیاسی و نظامی و به‌طورکلی اوضاع فراز و نشیب تاریخی که هر چند گاه توان و اقتدار را از شرق به غرب و از غرب به شرق منتقل می‌سازد، موجب این حکایات و مصلحت‌های صواب و ناصواب گردیده که تحلیل و بررسی آن در این مقال اندک نمی‌گنجد، اما آنچه روشن و مبرهن است مرزهای فرهنگی ملی و مذهبی تحمیل و تعیین‌پذیر نبوده نیست و امروز در دورافتاده‌ترین روستاهای این پاره‌های جدا شده؛ به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند / سیه‌چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی و داستان‌های شاهنامة حکیم طوسی، حکایت گلستان شیخ اجل، خمسه نظامی و ... بر دل‌های مایل به مادر یکایک آنان فرمانروایی دارند، از جمله این مردمان مرد، یکی ساکنان مشهور (بارزان) است که گذاری چند لحظه‌ای در بین آنان هر آشنا به فرهنگ و تمدن اقوام ایرانی را به یاد عرصة کهنسال و پر رمز و راز ایل بختیاری می‌اندازد، از گفتار و آداب و رسوم و پوشاک سرسختی و شجاعت آنان گرفته تا مبارزه در راه نیل به آزادی و آزادگی، بارزانی‌ها یکی از مردمان سلحشور و جنگی در کردستان عراق هستند.

وجه تسمیه، زیستگاه اولیه و پیشینة تاریخی بارزان
 
 اسم بارزان را اگر از نگاه احمد کسروی بررسی کنیم از دو واژة شامل دو بخش؛ بار + زان تشکیل می‌شود که در توضیح آن‌ها می‌نویسد: که؛ (زار) را با (زان) ـ (بار) را با (بان) ... یکی می‌توان پنداشت(1) و نیز در مورد (زان) آمده است که؛ این کلمه جز در آخر نام‌های آبادی نیامده و به آسانی می‌توان گفت؛ که عوض ده از (دان) است زیرا موضوع (دال و زا) در پارسی معروفست و مثل‌های بسیار است که با هر دو آن‌ها به کار رفته است،(2) همانند؛ فراهزان، رازان، سنگزان، گیلوزان و نیز (دان) به جای (زان) همانند؛ همدان، سردان، خیادان(3) و کلمة (دان) در فارسی معروف است که در آخر کلمه‌ها به معنی جایگاه و ظرف می‌آید چنان‌که؛ سرمه‌دان، آبدان، نمک‌دان، قهوه‌دان، و ... ولی در ارمنی این کلمه که گاهی (دون) هم خوانده می‌شود، جداگانه به‌کار می‌رود و به معنی خانه و اطاق است، نیز در لاتین و یونانی (دوموس) Domus که بی‌شک با (دان) پارسی یکی است و همچنین (دوم) در روسی به معنی (خانه) می‌باشد، هویداست که در آخر نام‌های آبادی هم‌ معنی جایگاه و سرزمین برای این کلمه بسیار مناسب می‌باشد.(4)
 
در نتیجة این نگرش می‌توان گفت که (بار) و (به‌ر) اگر به معنای ثمر و میوه و حاصل برداشت شود، بارزان یا باردان و به‌رزان، به‌رزان، را می‌توان (جایگاه ثمر و میوه حاصل)که با موقعیت باغداری آن سامان مطابقت دارد، معنی نمود. این ظاهر قضیه و اما ...
 
اما از لحاظ تاریخی (بارزان) را مُحَرَّف (برزین) می‌توان شمرد(5) که در شاهنامة حکیم طوس به اسامی (برزین) فراوان برمی‌خوریم؛ برزین نیو، برزین خردمند پیر پدر همسران بهرام گور، برزین پدر بهزاد، برزین پدر سیما و بهرام از بزرگان عهد انوشیروان و هرمز و برزین پدر حزاد از بزرگان درگاه هرمز و خسروپرویز، برزین پدر شادان، برزین گرشاسب و ... که نظر به جغرافیای شاهنامه این مکان را می‌توان؛ جایگاه برزین نیو؛ دلاور ایرانی که در روزگار کاوس می‌زیست و سیاوش از او در زمرة انتقام‌گیرندگان خون خود یاد می‌کرد. فردوسی از او در گروه دلاورانی که در نبرد هماون می‌جنگیدند یاد می‌کند و او را برزین (نیو) خوانده‌اند.
 
چو گودرز و چون گیو و (برزین) و طوس        ببندند بر کوهة پیل کوس
3/148/2264
 
در بعضی از نسخه‌‌های شاهنامه به جای نام (برزین) فرهاد آمده است (3/148/ح) و به احتمال شاهنامه‌شناسان، برزین نیو همان برزین گرشاسب باشد از خاندان جمشید و درگاه کیخسرو.
 
چو گودرز و چون رستم و گستهم        چو (برزین) گرشاسب از تخم جم(6)
4/302/22
 
زیرا چنان‌که می‌دانیم؛ زنگه شاوران که زنگنه‌ها از ایلات بزرگ کُرد خود را به وی منسوب می‌نمایند، همانند برزین نیو در پیکار مازندران و نبرد کاوس و رستم همچنین در بزمی که رستم در نوند آراسته بود حضور داشت و نیز زنگه را در لشگری که کیخسرو برای نبرد با تورانیان آراسته بود، می‌بینیم که در رأس سپاهی از دلاوران (بغداد) از برابر کیخسرو می‌گذرد و درفشی با پیکر (همای)(7) نشانه اوست و در نبرد مزبور شرکت می‌کنند که موقعیت آنان را می‌توان در شمال عراق کنونی و دامنه‌های زاگرس در امتداد مرزهای کنونی غرب ایران از شمال تا جنوب در قلمرو ایران بزرگ دانست. بنا به قول استاد ذبیح‌الله صفا، برزین و برزینیان، یکی دیگر از خاندان‌های پهلوانی شاهنامه که در جنگ کیخسرو با تورانیان شرکت کرد، خاندان برزین بود که بزرگ ایشان فرهاد نام داشت، از خویشان برزین هفتاد مرد در سپاه کیخسرو بودند، از میان شاهان اشکانی و پنج تن به نام فرآتِس (به تلفظ رومی) می‌یابیم. تلفظ پهلوی این نام فرَهات و تلفظ آن فَرهاد است و به گمان من [استاد ذبیح‌الله صفا] فرهاد پهلوان داستان یکی از همین شاهان اشکانی است که در روایات حماسی راه جسته و در شمار جنگجویان و دلیران درآمده است.(8)
 
برزینیان و برزینیه و بارزانی با سیر تطور تاریخی در تاریخ حرکت‌های ملی و میهنی کُردها از آغاز تا قرن چهارم و ظهور آل‌بویه در غرب ایرانِ بزرگ، برجستگی تام و تمام دارند. چنان‌که کُردهای حَسنویه را اکراد برزینیه نوشته‌اند، استاد محمدامین زکی نیز امراء برادوست را که در مجاورت بارزان به سر می‌برند و ایلات متحد و گاه معارض بارزانیان بوده‌اند از خاندان حسنویه کُرد می‌داند و به ریاست و اسامی آنها اشاره دارد.(9)
 
و آنچه در سخن صاحب حماسه ملی ایران نیز مسیر کند و کاو را بر ما روشن می‌سازد، تطبیق سیر سکونت شاهان اشکانی که از شرق ایران بزرگ به طرف غرب ایران بزرگ آثار آنان بدست ما رسیده است و نیز مهمترین سندی که به زبان یونانی و اشکانی (اولین سندی که به این زبان پیدا شده است) به روی پوست از اورامان کردستان به دست آمده(10) و دیگر نوشتة، سند کارنامة اردشیر بابکان که دربارة آن در سیر این مقال دربارة بارزانی‌ها سخن خواهیم گفت.(11) به هر حال در طی این گفتار خواهیم دید که اکراد در ریشه‌یابی‌ لغوی و تاریخی، ایلات متحدی بودند که اگر از ابعاد نژادی، تاریخی و اجتماعی مورد بررسی، قرار گیرند به نتیجة واحدی دربارة آنها خواهیم رسید.
 
نام (بارزان) به صراحت نخستین بار در اثر ارزشمند کارنامة اردشیر بابکان آمده است که می‌گوید ... پس از آن کِرم کشته شد، اردشیر به گوبار کشید سپاه بزرگی به کرمان بُرد، به کارزار بارزان.(12) در آن بخش که با عنوان اردشیر از آنجا باز به اردشیرخُرّه آمد؛ و مهم آنکه مرکز زیستگاه کنونی بارزانی‌ها که بعد از اسلام به سبب آن‌که محل تلاقی آب‌های دجله و فرات علیا است به موصل معروف گشت در آغاز (بوذاردشیر) نامیده می‌شد.(13)
 
این بستر جغرافیایی تا نیمة دوم قرن چهارم هجری که ابن‌حوقل از آن دیدن نموده است، قسمت عمدة اهالی آن (موصل) یعنی اکثریت قریب به اتفاق از نژاد (کُرد) بودند(14) و جالب این‌که در کارنامة اردشیر بابکان در بخش؛ سر آن داشت اردشیر که به ارمن شوم به آذربادگان، زیرا که یزدانکُرد شهرزوری از این خطه با سپاهی گران نزد اردشیر آمده بود، به پیمانداری و فرمانبری.(15) و (16)
 
در کندوکاوی که عبدالرحمن عمادی دربارة بادجان = بارزان: یعنی مردم کوهستان بارز (کرمان) و سرزمین آنها نموده است، نکاتی مستند و قابل توجه از کُرد بودن آنان ـ نبرد آنها با شاه ساسانی، و انتقال و تفرقة آنها به سایر نقاط ـ ارائه نموده است، و پس از بررسی (جوبار) می‌نویسد: نام دومی که در کارنامة اردشیر بابکان آمده و با تاریخ و جغرافیا هم سازگاری دارد، جنگ اردشیر با مردم کوهستان و سرزمین (بارز) یا (بارزان) یا (بادجان) است. در متن کتاب پهلوی یاد شده، به روشنی گفته شده که اردشیر پس از اینکه در کرمان با (هفتواد) جنگیده بود، باز هم برای جنگ با (بارزان = بادجان) با سپاه و گنج به کرمان و به دوبار = جوبار آمد.
 
چون حرف (ز) و (ج) در پهلوی و در لغات فارسی و در واژه‌های محلی مردم ایران فراوان به هم بدل می‌شوند، از این‌رو شکی ندارم که (بادجان) همان (بارزان) یعنی: مردم کوه (بارز) و سرزمین و کوهستان (بارز) است. تا آنجا که نگارنده [عبدالرحمان عمادی]، از منابعی که بدان‌ها دسترس داشتم، دریافتم تاکنون کسی به وجود پیشینة نام (جوبار) و (بادجان = بارزان) در مآخذی قدیمی‌تر از زمان خسرو اول انوشیروان پی نبرده بود.
 
کسانی که پیش از این از جنگ مردم کوهستان (بارز) با شاه ساسانی یاد کرده‌اند؛ (اشتاین) و (نلدکه) و (کریس تن سن) و اخیراً هم آقای باستانی پاریزی هستند.
 
(کریس تن سن) آنجا که کارها و سازمان سپاه خسرو اوّل انوشیروان و جنگ‌های او را یاد می‌کند؛ می‌نویسد: «امّا نکتة دیگری از اصلاحات لشکری خسرو
اوّل هست که قبل از هر کس مسیو (اشتاین) آن را دریافته و واضح کرده است: پس از آن که کسری (خسرو اوّل) قوم کوهستانی موسوم به (پاریز) را که ساکن کرمان بودند به اطاعت درآورد، بازماندگان آنها را به قسمت‌های مختلف کشور انتقال داد و به آنها مسکن اعطا کرد و مجبور به خدمت سربازی نمود ...(17)
 
... بنابراین آنچه که (اشتاین) و (کریس تن سن) آورده‌اند مربوط به زمان اردشیر بابکان نبوده، بلکه اشاره به پیش‌آمدهای دورة خسرو اوّل انوشیروان است که فردوسی نیز در شاهنامه از همان رویدادها به نام جنگ‌های انوشیروان با بلوچان سخن گفته است، امّا در (کارنامة اردشیر)، سیصد و بیست و سه سال تقدم دارد ... و پس از هزار و هشتصد سال اکنون نیز در فارسی (بارز) و جمع آن (بارزان) است که واژة بارزان: مردم بارز و ساکنان (بارز) و سرزمین (بارز) معنی می‌دهد و مردم کنونی کرمان، ساکنان این کوهستان را (بارچی)(*) می‌گویند، که همان (بادجان) و (بارچی) کارنامة اردشیر بابکان می‌شود.(**)
 
چنان که آمد ـ از تاریخ‌ها برمی‌آید که مردم جنگجوی کوهستان (بارز) کرمان در زمان خسرو اوّل نیز سر از فرمان او پیچیده و با وی جنگ‌ها و کارزارها داشته‌اند که او ناگزیر شده آن کوهستانیان را پس از کشت و کشتار بی‌رحمانه‌ای به جاهای دیگر ایران کوچانده و ناگزیر به زندگی در دور از زادگاه خود ساخته، گروهی از آنها را در سپاه خویش به سپاهیگری بگمارد، [عبدالرحمن عمادی] در ادامه می‌نویسد: گمان می کنم نام‌های (برز) و (گرج) در شاهنامه فردوسی صورت لفظی دیگر از همان (بارز = بارج) کارنامه اردشیر بابکان است.
 
فردوسی، در پادشاهی خسرو اوّل انوشیروان ساسانی آورده که چون او از جنگ اوّل خود با گیل و دیلم بازگشت به هند رفت. نُلدکه مورخ دیگر از قول طبری نقل می‌کند که؛ «... و نیز از قومی که بارز خوانده می‌شوند بسیار بکُشت و بازماندگان ایشان را از سرزمین‌شان بیرون کرد و در دیگر جاهای مملکت خود بنشاند و ایشان سر بندگی فرود آوردند و او را در جنگ یاری کردند) و اضافه می‌کند؛ بارز نام قوم راهزن سرکشی در کرمان است که در زمان عباسیان قبول اسلام کردند.(***)
 
در بازگشت از هند به وی آگاهی دادند که (بلوچ) و (گیل) نافرمان شده‌اند.
 
براه اندر آگــاهی آمـد به شاه        که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن        زمیـــن را به آب انـدر انداختن
ز گیلان تبـاهی فزونست ازین        ز نفــرین پراکنده شد آفـــرین
دل شاه انــوشیروان شد غمی        برآمیــخت انــدوه با خـــرّمی
به ایـرانیان گفت الا نان و هَنْد        شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نبـاشیم با شهر خویش        همی شیر جوئیم پیچان ز میش
بدوگفت گوینده؛ کای شهریار            به پالیز، گل نیست بی‌زخم خار
همان مـــرز تا بـود با رنج بود        ز بهــر پـــراکندن گنـــج بود
ز کار بلوچ ارجمنــــد اردشیر        بکــــوشید با کاردانـــان پـیر
نبد سودمندی به افسون‌و رنگ        نه از بند و ز زنج‌و پیکارو جنگ
اگر چند بد این سخن ناگــزیر        بپوشید بر خـویشتن اردشیـــر
ز گفتار دهقــان برآشفت شاه        به سوی بلــوج  انــد آمد ز راه
چو آمد  به نزدیک آن برزکوه        بگــردید گرد اندرش با گــروه
بر آنــگونه گرد اندر آمد سپاه        که بستند ز انبــوه  بر بــاد راه
همه دامــن  کـوه تا روی شخ        سپه بود بــرسان  مور  و ملــخ
منا دیگری،  گردِ لشگر بگشت        خروش‌آمد ازغار وز کوه و دشت
که از گرجیان هر که یابد خِرَد        و گر تیــغ دارند مــردان کـَرْد
و گــر انجمن باشد از انــدکی        نباید که یــابد رهـــایی یکـی
چو آگاه شد لشگر از خشم شاه        سوار  و  پـیاده   بـبستند راه
از ایشان فــراوان و اندک نماند        زن‌و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیــر بگذاشتند        ستم‌کردن کوچ(لوچ) برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهــان         بلوجی نمــاند آشکار و نهــان
چنان بُد که بر کوه ایشان گله        بدی بی نگهبـــان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند        به هـامون و بر تیغ کوه بلنــد
همه رخـت‌ها خـوار بگذاشتند        در و کوه را خانه پنداشتند(18)
 
چنین بود کشتار همگانی آن مردم به دست انوشیروان دادگر که (اردشیر بابکان) نتوانسته بود آنان را فرمانبر خود سازد، در شعرهای بالا، فردوسی آشکارا و با روشنی از جنگ‌های اردشیر بابکان با آن مردم سخن به میان آورده و می‌گوید:
 
ز کار بلــوج ارجمنــد اردشیر        بکـــوشید با کاردانــــان پــیر
نبد سودمندی به افسون رنگ            نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگر چنــد بد این سخن ناگزیر        بپوشید بر خـویشتن، اردشیــر
 
که این تائید متن (کارنامة اردشیر بابکان) دربارة جنگ او با مردم کوهستان، (بارز) کرمان است.
 
این‌که ج می‌گوید (چو آمد به نزدیک آن برزه کوه) به گمانم لغت (برزکوه: BARZ – KUH) بر وزن (رزمجو) همچنان‌که آقای دکتر باستانی پاریزی در مقالة خود با عنوان برزکوه که دربارة (بارز) و (پاریز) در مجلة هنر و مردم (شمارة 153ـ154) و کتاب (کوچة هفت پیچ) خود آورده، باید به معنی (کوه برز) یا کوهستان (بارز) باشد، چه درست است که (بُرز) بر وزن (گُرز) در فارسی به معنی: فروشکوه و بلندی و بلند بالایی و تنومندی و بزرگی و بلندی قلة کوه و قامت انسان و درخت به کار رفته و (کوه بَرْز = KUHE–BARZ) و (بُرزکوه BORZ – KUH) و (البرز) یعنی کوه بلند و بلندی کوه در اشعار شعرا از جمله فردوسی آمده است و شعر یاد شده را به آن معانی هم می‌توان گرفت،(19) اما آنچه که با مایة داستان و پهنه پیش آمد و نبرد اردشیر و انوشیروان با کوهستانیان [بارزانی] کرمان سازگارتر است همانا نام (بَرز) به معنی: (بارز) است که نگارنده گواه آن را به صورت (بارجان = بارزان) از (کارنامة اردشیر بابکان) پیدا کرده و در بالا یاد کردم.
لغت دیگری که باز هم در شعر فردوسی دربارة همین جنگ انوشیروان با کوهیان کرمان آمده نام (گرجیان) است که در بعضی نسخ خطی آمده بود، امّا چون (گرجیان) برای خوانندگان و نویسندگان نسخه‌های دیگر دانسته نبود و بیگانه جلوه می‌کرد، به‌جای آن (کوجیان) نوشته‌اند که به قیاس نام مردم (کوچ) و (بلوچ) کرمان، درست هم به نظر می‌آمد.
 
آیا گرجیان خود لغت دیگر از (برزیان) یا (برزان) یا (بارجان) نبوده است؟(20) و (21)
 
تبدیل (ب) به (گ) که در واژه‌های ایرانی گواه گوناگون دارد، مانند: (بشتاسب = گشتاسب) (ببخشک = گنجشک) (برنج = گرنج) (بوشاسب = گوشاسب) (بستاخی = گستاخی) و ...
 
از این رو (گرجان = گرجیان) را هم می‌توان صورت لفظی دیگری از (بارجان = برزان) یعنی: مردم کوهستان بارز گرفت.
 
(بارجان) به همین نامی که در (کارنامة اردشیر بابکان) یاد شده بود، سه بار در کتاب جغرافیایی (حدود العالم) که در 372 هجری قمری برابر با 983 میلادی نوشته شده یاد گردیده است: آنجا که از کوه‌های کرمان سخن، گفته آنها را می‌شمرد، می‌نویسد: «و دیگر کوه بارجان است، در ازاء او از حد جیرفت تا حد بم و اندرین کوه معدن سرب است و مس و سنگ مغناطیسی و برو: دود هست؛ یکی را کفتر خوانند و دیگر را دهک، کوهی است در ازاء او دو روز راه و اندر این کوه معدن‌ها بسیار است.(22)
 
افضل‌الدین ابوحامد احمد بن حامد کرمانی در کتاب عقدالعلی للموقف الاعلی که در 584 هجری برابر با 1195 میلادی تألیف شده نیز همین کوه را (بارجان) نامیده و نوشته: ... چون یعقوب لیث صفار به کرمان آمد اهل جیرفت عصیان و تمرد نمودند و شرکت اهل جیرفت در ناحیتی بود که آن را (کوه بارجان) خوانند و آنجا سروری بود با کونج و دزد و پیاده بسیار، یعقوب لیث او را به لطایف الحیل در قبض آورد.(23)
 
دهخدا به نقل از « المضاف الی بدایع الازمان» دربارة همین کوه بارجان یا (بارز) کرمان آورده که «امیر جلال‌الدین سالار بلند، که در کوه بارجان بود عصیان نموده بود.(24)
 
(اصطخری) که در 346 هجری قمری برابر با 958 میلادی بدرود زندگانی گفته، در کتاب (مسالک و ممالک) و (ابن حوقل) که کتاب (صورة الارض) خود را در حدود سال 367 هجری برابر با 978 میلادی نوشته، هر دو دربارة کوه‌های بارز شرحی همانند یکدیگر نوشته‌اند. «کوه‌های بارز در کرمان استوار و فراخ نعمت و سردسیر و پردرخت است، در آنجا برف می‌بارد، مردمانش تندرست‌اند، و تا روزگار بنی‌امیه و بنی‌عباس به دین گبرکان بودند و در دزدی و راهزنی بدتر از کوچ بودند (ابن حوقل آنها را راهزن ندانسته و نوشته که بی‌آزارند) و مسلمانان برایشان فرمانروایی نداشتند زیرا از کوچ نیرومندتر و زیان‌شان بیشتر بود، سرانجام در روزگار بنی‌العباس مسلمان شدند.
 
با این همه تا روزگار سگزیان (یعقوب و عمر و لیث صفاری) توانا و سرافراز بودند، یعقوب لیث و عمر و لیث سران ایشان را دستگیر نموده نابود کردند و کوه‌های بارز را از دشمنی آنها پاک کردند. کوه‌های بارز فراخ نعمت‌تر از کوه‌های قفص (کوچ) و دارای کان‌های آهن است و در بخشی از کوه‌ها نقره هست و این کوه‌ها از پشت جیرفت بر دره‌ای به‌نام (درفارد) (اصطخری: دربای) به سوی کوه‌های نقره می‌رود و دو منزل راه است و این در فارد (= دربای) دره‌ای آبادان و دارای باغ‌ها  دیه‌های با صفای بسیار است.)(25) و (26)
 
اصطخری؛ در مورد جبال بارز می‌نویسد: «فاماجبال البارز، فانها جبال خصبـﺔ فیها اشجار بلداالصرود و نفع فیها الثلوج و هی جبال منیعه و اهلها لایتأدی بهم احد، و لم یزل اهلها علی المجوسیه ایام بنی‌امیه فلما ولی الامر بنوالعباس اسلمو و کانو مع ذلک فی سغه شدیده الی ایام السجزیه فاخذ یعقوب و عمر و ابنا اللیث رؤوسهم و ملوکهم و اخلو تلک الجبال من عیالهم»(27)
 
اهالی جبال بارز که اکثریت قریب به اتفاق مورخین آنها را (کُرد) نوشته‌اند: در طول تاریخ پرماجرای خود قیام‌های متعدد داشته‌اند، از آن جمله تا زمان سلطة صفاریان بر شرق ایران اسلام نیاوردند، و بر آیین زردشتی خویش پابرجا بودند و یعقوب لیث که از طریق جنگ و حمله توان سلطه بر آنان را نداشت بر ترفند متوسل شد و به دستگیری سران آنان در دیداری دوستانه دست زد و مؤثرین و بزرگان بارز را به بم تبعید کرد و بدین‌گونه به جبال شامخ بارز دست یافت و اسلام را جایگزین زردشتی نمود و ...(28)
 
طوایف قُفص (کوچ) از متحدین همراه طوایف بارز بودند؛ گرچه فاصلة جغرافیایی زیادی با هم دارند، این طوایف (کوچ) در کوهستان‌های بشاگرد، رمشک، بارز و کوهستان استقرار دارند و زندگی می‌کنند، براساس آنچه مورخین متقدم نوشته‌اند؛ در کوه‌های مزبور (هفت) طایفه زندگی می‌کرده‌اند که هر کدام ریاست مستقلی داشته‌اند. به سبب قرابت در حرکت‌های اجتماعی و سیاسی غالباً (کوچ) و (بارز) را یکی دانسته‌اند؛ صاحب کتاب سلجوقیان و غز در کرمان؛ دربارة قیام طوایف کوچ بر ضد ملک قاورد سلجوقی می‌نویسد: ... در آن وقت مقام گروه قُفص با جمعهم در کوه بارجان بود، قاورد و خواجه‌ای از معارف مقربان خود را که دو سه نوبت به رسالت نزد زعیم قُفص رفته بود، در سرّ طلب داشته، تدبیری که اندیشیده بود با او در میان نهاد بعد از آن به تهمت این‌که با یکی از خصماء ملک طریق مکاتبت و مراسلت سپرده است، او را علی ملاءالناس سیاسه فرموده از خدمت از عاج کرد و اقطاع و نان پارة او را قطع فرمود و جهات اموال او جهت دیوان ضبط کرد که از مملکت او بیرون رود، او بنا بر سابقة معرفتی که با زعیم قُفص داشت نزد او رفته شکایت خداوند خود نمود و از او التماس نمود که چون قاورد را محبتی مفرط با تو هست و به‌هیچ‌وجه از سخن تو تجاوز جایز نمی‌دارد گناه مرا از او درخواه، زعیم قُفص او را رعایت و مراقبت نموده، گفت: چند روزی میهمان ما باش تا ثروت غضب پادشاه فی‌الجمله منتفی شود و آنگاه اگر مرا به نفس خود در خدمت پادشاه باید رفت بروم و او را با تو بر سر رضا آرم. چون چند ماهی با او بود و نیکو خدمتی بسیار به ظهور رسانید، زعیم قُفص راعمی بود پیر، مردی که کار دیده، گرم و سرد روزگار چشیده، روزی با چند پیر از معارف حشم قُفص به خدمت او در رفت و گفت: مدت شش ماه شد تا این مرد اینجاست و مردی است معروف و مشهور و از جمله نُدما پادشاه، به قرب و منزلت موصوف و مذکور، او را مدد و معاونت نمای بگذار تا به گوشه‌ای بیرون رود تا ناگاه ما را دردسری نیاورد، چه چنین مردی کاردان زیان‌آور که ندیم و مشیر و دبیر قاورد بوده، التجاء او به ما خالی از غرضی نیست. لیکن زعیم قُفص چندان شیفته صحبت آن شخص شده بود که امثال این سخنان را وقعی نمی‌نهاد، به زعم عمّ غمخوار جواب داد که حق تعالی مردی بزرگ فاضل کامل را به ما محتاج ساخته و از شما همه او را در حق خود مهربان‌تر می‌یابم شما را حسد بر این می‌دارد که هر روز او را به تهمتی منسوب سازید، من دختر خود را به زنی به او خواهم داد، با وجود چنین جواب ناصواب عم کاردان گفت: ای جان پدر مثل تو و این مقرب پادشاه چون حال وزیر زاغان و ملک بومان است که در کلیله و دمنه آورده‌اند.
 
امیر قُفص گفت: ظاهراً تو را خلافت دریافته، میان قاورد و ما کوه‌های شامخ جبال راسخ در میان است و عقبات سخت و شعاب پردرخت و حایل، مگر عقاب شود که این عقبات بپرد و به عقوبات ما مشغول شود و معهذا اگر این اندیشه نماید، با او همان معاملت می‌نماییم که با معزالدوله، نه قاورد از معزالدوله بیش است و نه من از جدّ خود کم.(29)
 
چون گوش هوش او به ارزیر غرور انباشته بود، دبیران ناصح ترک نصیحت نمودند خواجه مقرب، بر مدخل و مخارج آن محال مطلع شد و منتهز فرصت می‌بود تا زعیم قفص را با دیگر از معارف گروه کوفج و قفص اراده مواصلت شد و چون خواجه علم نجوم نیکو دانستی اختیار روی طوی و طرب به رأی او مفوض شد، او روزی اختیار کرد، او را شاگردی بود علیک نام، و نیز بر مخارج و مداخل و مکامن و مضایق محل و مقام ایشان و اوقات احتشادِ اجناد و تفرق و تشرّد ایشان واقف و بر احوال منازل و مناهل و مساعی و مراعی آن مدابیر عارف بود، با او جنگی ساخته، فرق او بشکافته و او قهر کرده در شب به جانب دارالملک آمده صورت حال به قاورد عرض کرد که در فلان روز میعاد مواصلت و مصاهرت است و میقات زفاف و التفاف است و تا سه روز دیگر جمیع معارف و رؤساء حشم کوفج و قُفض از سواحل بحر تا اقصای مکرانات در فلان دیه و فلان خانه خواهند بود. چون قاورد بر این حال مطلع شد، در حال با حشم حاضر برنشست و بیرون شد و بقایاء لشگر چون از نهضت او باخبر می‌شدند پس متابعت و مشایعت می‌گرفتند و به دو شبانروز به جیرفت رسید و همان شب اتفاق عروسی بود و جمله اکابر و اصاغر و کهتر و مهتر، مرد و زن آن ... (ها) مجتمع و به عشرت و نشاط مشغول.
 
سحرگاهی بر آن مخاذیل افتاد و ایشان را خمارگشایی فرمود و یک کودک را زنده نماند و جمله اموال ولایت از حلی و حلل و مراکب و جنایت و مراعی و مواشی مُعّد و مهیا، همه را در قبض آورد.(30)
 
ناحیه‌ای از بردسیر کرمان، در کوهستان قدیم (بارز) که امروز به نام بزرگ‌ترین کوه و روستایش (لاله‌زار) نامیده می‌شود، به روزگار قدیم‌تر (کارزار) نام داشته ...
به هنگام یورش وحشیانة مغولان که همة آبادی‌ها ویران و جان و هستی مردمان ایران یکسره پایمال ستوران آن خونخواران شد. دهستان کنونی (لاله‌زار) را (کارزار) می‌نامیده‌اند در رسالة (مقامات عرفای بم) آمده؛ که امیرزاده تیمور، اسکندر میرزا، زمانی که به کرمان آمد، لشکر مغول «به هر دیار که نزول کرد، دیّار نماند، حتی که عمارت‌ها ویران کردند و درخت‌ها بریدند و همه‌جا آسیب دید و حالا در هیچ موضع چندان درخت نیست که کسی در سایة او بنشیند.»(31)
 
 
اسکندر تیموری در سال 813 هجری قمری مردم نواحی (بردسیر) و (نگار) و (مشیر) و (کارزار) را واداشت که برایش از کوهستان‌ها برف به پای دژ سیرجان ببرند.
 
آنگاه بیشتر مردان آنها را کشته زنان و کودکان را به سری بُرد.
 
مردی به نام سیدشمس‌الدین ابراهیم که گویا نزد مغولان احترامی داشته و عارف شمرده می‌شد و در آن وانفسا به مردمان کمک‌ها می‌کرده از اسکندر تیموری می‌خواهد که زنان و کودکان مردم اسیر را رها کند و برای این درخواست خود در پی لشگر مغول به راه می‌افتد و روی خواستة خود پافشاری می‌کند، اسکندر از او می‌پرسد؛ «شما چه کار دارید که همراه آیید، ولایت کرمان را به شما بخشیدم، دیگر چه مهم است. شمس‌الدین گفت: خلق (کارزار) و (مشیر) و (نگار) ولایت کرمان را لشکر تو به اسیری می‌برند، می‌خواهم که ببخشایی و بفرمایی که همه را رها کنند و بگذارند که به منزل خود روند. چرا که این مردم از بهر تو در پای قلعة سیرجان برف کشیده‌اند و (حق آب سرد) بر تو دارند، او گفت اگر اینها را در اینجا بگذارم، چون این ولایت خراب شده همه هلاک شوند، حالیه به آبادانی روند و در آن ولایت‌ها باشند.» ... سرانجام بر اثر اصرار او سردستة مغول درخواستش را پذیرفته دستور داد «هر چند اسیر که در آن لشکر بود بیاورند و آن حضرت (شمس‌الدین) همه را همراه خود داشتند و نگاهبانی می‌کردند، طفلان ایشان را بر دوش مبارک خود می‌نشاندند و هر کسی را به دهی و محلی که داشتند، می‌بردند و هر که منزل او دور بود، کسی امین همراه می‌کرد تا به شوهر او و پدر و برادرشان برسانیدند و بیشتر اسیران عورتان و کودکان بودند».(32) چون مردان را یکسره کشته بودند.
 
برای همین (کارزاری) بودن مردم (بارز) بوده که مؤلف (نخبه‌الدهر) نوشته که آنان کُرد و در شمار انبوه و در بی‌باکی و دلیری کم‌مانندند و تیرة بلوچ که از بی‌باکترین آنانند در آنجا نشیمن دارند.
 
نویسنده (مراّت البلدان) دربارة این رشته کوهستان نوشته که آن را (بند جبال بارز) نیز می‌گویند، زیرا در قدیم سد بزرگی در دامنة کوه‌های بارز بسته بودند و بر سر آن کوه‌ها آثار سنگرها و دژها بسیار دیده می‌شد.(33)

زیستگاه کنونی بارزانی‌ها و تیره و طوایف آن
 
پیشینه
 
بارزانی‌ها در شمال عراق کنونی در ناحیة اربیل سکونت دارند، این سرزمین و کلاً ناحیة بین‌النهرین از دیرباز در قلمرو ایران بزرگ محسوب می‌شد و نشانه‌های تاریخی فراوان را سلاطین و پادشاهان مقتدر اشکانی و ساسانی و پیش از آنان هخامنشیان در این سرزمین بر جای گذاشته‌اند؛ اعراب بلاد بین‌النهرین را جزیره می‌نامیدند، زیرا آب‌های دجله و فرات علیا جلگه‌های آنجا را در بر می‌گرفت، این سرزمین به سه قسمت تقسیم می‌گردید و هر قسمت را (دیار) می‌گفتند. (دیار جمع (دار) است و (دار) به معنی مسکن و محل) ـ این سه دیار عبارت است از دیار ربیعه، دیار مُضر و دیار بکر بود به نام سه قبیلة ربیعه و مضر و بکر که درزمان‌های قبل از اسلام تحت فرمانروایی سلاطین ساسانی به آنجا کوچ نموده و مسکن هر قبیله‌ای به نام آن قبیله موسوم شده بود. [و پیش از آن تا حوالی بغداد واز این سوی تا همدان و زنجان گرمسیر و سردسیر کُردهای ماد و آریایی بود که در پاسداری مرزهای غربی و شرقی و شمالی و جنوبی ایران بزرگ نقش عمده داشتند.] ـ موصل در ساحل دجله بزرگ‌ترین شهر دیار بیعه و رقه در ساحل فرات مرکز دیار مضر و آمد در ساحل دجله علیا بزرگ‌ترین شهر دیار بکر و دیار بکر شمالی‌ترین این سه دیار بود. مقدسی؛ جزیره را (اقلیم اقور) که اصل آن معلوم نیست نامیده، ولی تصور می‌شود اقور مدت زمانی نام دشت پهناور شمال بین‌النهرین بوده است. [فاصلة دیارها فاصلة آبی است و سرچشمة رودخانه‌ها همه از شمال شرقی یا شمال رودخانه‌های مزبور فرود می‌آمدند.]
 
موصل؛ کرسی دیار ربیعه در ساحل باختری دجله، جایی که شاخه‌های این رود به هم پیوسته، رود بزرگی را تشکیل می‌دهند؛ واقع است و می‌گویند؛ به همین مناسبت است که آن را موصل، یعنی محل اتصال نامیده‌اند.
 
شهری را که در زمان ساسانیان در محل موصل کنونی واقع بود؛ بوذاردشیر می‌نامیدند ...
 
ابن‌حوقل که در سال 358. ق در موصل بوده گوید: شهریست نیکو دارای بازارهای عالی در میان زمین‌های حاصلخیز که مشهورترین آنها روستای (نینوا) است و در این روستا قبر یونس پیغمبر واقع است، قسمت عمدة اهالی موصل در قرن چهارم از نژاد کُرد بودند ...(34)
 
اربل که همان اربلای قدیم باشد در سرزمینی پهناور میان زاب بزرگ و زاب کوچک واقع است. یاقوت گوید: شهری است که سوداگران به آنجا رفت و آمد کنند، قلعة آن بر فراز تل خاکی بسیار بلند واقع است و خندقی عمیق دارد، باروی آن کامل نیست و فقط قسمتی از شهر را دربرگرفته است، بازاری بزرگ دارد و مسجدی در آن هست که مسجد الکف نامیده می‌شود و در آن مسجد سنگی است که نقش کف دست انسان بر آن می‌باشد. در قرن هفتم در بیرون دیوار شهر، در محلات خارجی آن، شهری بزرگ ساخته شد که دارای بازارها و قیصریه‌ها بود. حمدالله مستوفی گوید: «حاصلش پنبة نیکو دارد». در شمال موصل شهر عمادیه است که در نزدیکی سرچشمة زاب واقع شده و بقول حمدالله مستوفی بانی آن عمادالدولة دیلمی مستوفی به سال 338 هجری است. لیکن مؤلفین دیگر آن را از عمادالدین زنگی دانسته‌اند که در سال 537 هجری آن را ساخته یا به تجدید عمارت آن همت گماشته است. این عمادالدین پدر امیر معروف جزیره نورالدین است. که صلاح‌الدین (ایوبی) از سرکردگان مشهور وی بود. یاقوت گوید: در زمان سابق در جای عمادیه دژی بود از آن کُردها که (آشب) نامیده می‌شد. حمدالله مستوفی در قرن هشتم عمادیه را شهری بزرگ وصف کرده است.(35)