تکه هفتم (شکوه شک و اندوه شادمانه خیام) گفتاری است از دیدار برادران پارسا ـ مارکسیستهای صاحب عنوان علمی ـ با حاجآخوند، کارهای این پیر و نشانههای تکرار کردار حضرت مسیح (ع) برای ارامنه حُمریان. جالب اینکه شاگرد وی که نویسنده کتاب است، برایش از اراک کتابهایی میبرد و حاجآخوند میخواند؛ از جمله «مائدههای زمینی» (از آندره ژید) و کلید کتاب در نام و سخن یکی از شخصیتهای آن کتاب است: «ناتانائیل! بکوش تا زیبایی در نگاه تو باشد، نه به آنچه مینگری…»
خیام در نگاه حاجآخوند شاعری است که «آن» را در زمان و «ناکجا» را در مکان و «دم» را در زندگی کشف کرده است. عبارتی بسیار زیبا از این پیر مارون میخوانیم که در جواب میهمانان مارکسیست خود درباره خیام میگوید: «… شاید تفاوت من با استادان دانشگاه در مورد خیام و یا حافظ این باشد که آنها درس میدهند، ما در روستایمان با خیام و حافظ زندگی میکنیم.» (ص۵۳) و نیز این نگاه و پرسش بیدارگر از کاشت تا برداشت: «چه نسبتی ما با آب و باد و خاک و آتش پیدا میکنیم تا نان پخته شود؟» و چون دستهای پینهبسته عالم کشاورز را با دستان نرم و لطیف میهمان شهرنشین مقایسه میکند، مینویسد: «در ذهنم گذشت در این دستها زندگی جاری شده است و دست مهمانان زندگی را لمس کرده است.» (ص۵۳)
حاجآخوند در برابر سخن معروف دکارت که «من فکر میکنم پس هستم»، خیام را برتر از او میداند و چون میهمان میپرسد: «میتوانیم بگوییم خیام میگوید: من شک میکنم، پس هستم»، جواب میدهد: «شککردن یک مرحله بالاتر از فکر کردن است، حقیقت نه در مرحله پیش از تفکر است و نه در مرحله پیش از شک خردمندانه» (ص۵۷) و در نهایت آبادانی اندیشه از دل ویرانی شک سر بر میآورد و آرامش به وجود میآید (ص۵۸) و باید به دنبال کسی بود که جانش آرامش یافته باشد، چون خیام!
تکه هشتم (ارامنه حُمریان) خاطرهای است از دربدری به دنبال مدرّسی که منطق کبری را به نویسنده بیاموزد و آگاهی از طرز بینش آن معلم و انجماد فکری و فاصله قارهای اندیشهاش با حاجآخوند و رهایی نویسنده که در جدال و مقایسه، سخن به سابقه تحصیلات حاجآخوند میرسد: پنج سال در حوزه درس آقاضیاء عراقی، پنج سال اصفهان، ده سال نجف، پنج سال قم، جمعا ۲۵ سال. (ص۶۸) از تعلیم این بزرگ در کلاس دوم دبیرستان علاوه بر تحصیل علوم متداول، در تفسیر سخن میگوید و شاهد میآورد و به منابع لغوی چون «لسانالعرب» ابنمنظور و «مفردات» راغب مراجعه میکند و همه در وجه اشتراکهای ادیان و تساهل ائمه که خدمتکار امامرضا یک دختر مسیحی بود (ص۶۹) و سخنی که برای جهان و جوان امروز حکم کیمیا دارد: «اسلام دین آسانی است، بعضیها سختش کردهاند، ایمان را به شریعت تبدیل کردند، این کار برخی شریعتمداران همه دینهاست! [وقتی که اینگونه میشود] دین دیگر راه زندگی نیست، باری است که باید بر دوش بکشی…» (ص۶۹) و با این برخورد از تحصیل کبری و حاشیه عبدالله یزدی در نزد مدرس منجمد میگذرد و پیش دیگری میرود. در پایان سخنی از نهجالبلاغه میآورد که: «انسانها دشمنیشان به دلیل نادانی است به جای اینکه دشمن نادانی خویش باشند، ریشه دشمنی آنها نادانی است…» (ص۷۰) و شکر خدا که آن مدرس منجمد در بهشت مارون نبود وگرنه آنجا را ویران میکرد!
در تکه نهم (حضور درس قرآن) از بینیازی حاجآخوند، اقامة نماز استیجاری بدون دریافت وجه، جمع طلاب در میهمانی حاجآخوند گفته میشود و تفسیر این بیت: نه حافظ را حضور درس قرآنر نه دانشمند را علم الیقینی! و این که در متون ادبی، دانشمند مترادف فقیه است؛ زیرا سعدی میفرماید:
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند
وز یاد برفتم سخن دانشمند
«و آشکار است که منظور فقیه است، وگرنه مثلا ستارهشناس و طبیب و فیلسوف چه کار دارند که سعدی سرو بلندی نگاه میکند. اینها کار فقیهان است! حافظ از فقیهی سخن گفته که علمالیقین ندارد.» (ص۷۵) و حاجآخوند ادامه میدهد: «فقه هم از همان واژههایی است که از عمق به سطح آمده و در سطح گسترش یافته است، فقه فی الدین که قرآن میگوید، به فقه در فروع دین تنزل پیدا کرده است… (ص۷۵) … علمالیقین با حضور درس به دست میآید» (ص۷۶) و تشریح ظریفی از حضور در تحصیل و تکمیل و زیبایی و لطف و اخلاق و… رفتار حاجآخوند با همسرش و احترام و قدردانی از او در جمع، عارفانه و عاشقانه. (ص۷۹)
حاجآخوند عالم و عارف در تکه دهم (داستانهای مثنوی)، روی به مثنوی و مولانا میآورد و چه نیکبختی برای روستازادگان دانشمند که استادانشان جز چند کتاب از جمله شاهکارهای ادبی و عرفانی فارسی و عربی نداشتند؛ اما بهراستی علاوه بر فهم عمیق متون، با آنها زندگی میکردند و این سنت حسنه را به شاگردان بختوَر خود نیز آموختند و منتقل کردند و این که ملاصدرا در اسفار از مولوی با عنوان «العارف القیومی مولانا جلالالدین الرومی» یاد میکند (ص۸۱) و در تفسیر قیومی آمده است: «… مولوی قائم به قرآن است. کسی که قائم به قرآن شد، قیّوم میشود، قرآن قیّم است و خداوند قیّوم، عارف قیومی میشود، قیّوم صفت خداست؛ اما انسان هم میتواند این صفت را پیدا کند. مولوی تفسیر غریبی دارد: با آیت کرسی به سوی عرش پریدیمر تا حی بدیدیم و به قیّوم رسیدیم»(ص۸۲) و شرح حاج ملاهادی بر مثنوی را میپسندد و در این تکه به همان بیت خواجه میرسیم که در آغاز کتاب درج شده است:
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
در هر بخش از این چهل و سه تکه داستان، نکات ارزشمندی در حوزههای مختلف بهویژه عرفان ایرانی ـ اسلامی، فقه، ادیان، اخلاق، سیاست، آموزش و پرورش، اجتماع، روستا، شهر و… مییابیم که با قلمی زیبا، روان و پخته نگاشته شده و آنچه این بنده از شخصیت حاجآخوند برداشت کرده، این است که میتوان عالم و عارف بود و به خدمت روستاییانی کمر بست که از هر دین و باوری هستند و آنها را خوشدلی آموخت، خوشحالی و خرسندی به تعبیر مولانا و حافظ، میتوان با خیام بود و عارف بود و پرهیزگار، میتوان سنتی بود و سخن نو و اندیشه نو داشت، میتوان چشم دل را باز کرد و دید آیندهای را که جز امثال او نمیبینند و دانست عمو نبی تنها و مظلوم میمیرد(ص۱۹۹) و دانست که عشق و علاقه و عاطفه تا آخرین لحظه حیات انسان را رها نمیکند (ص۲۰۵) و میتوان باسخاوت بود؛ چنانکه در جایگاه یک مجتهد در مدرسه مختلط روستا تدریس کرد و میان پیرو اسلام و مسیحیت که هممیهنان تو هستند، فرق نگذاشت و در پایان به «گفتگوی مملی و خدا» گوش داد و بیهیچ مزد و منت، بهترین باغ ملک طلق خود را به او و خانوادهاش بخشید به نمایندگی از سوی خدا؛ این یعنی «آیت»الله و یعنی «حجت»اسلام. (ص۱۱۲ـ۱۱۳)
میتوان در خانه خود از کشیش و طلبه و عالم و روستایی و دبیر و مارکسیست و… پذیرایی کرد و درباره خدا و عشق با آنها سخن گفت و از پنجرهای که خیام و فردوسی و مولوی و حافظ را میبینی، این بزرگان را از همان پنجره به خواستار سخن خود، بنمایانی. میشود در اندازه و هندسه، تعادل را که اصل عرفان اسلامی و انسانی است، رعایت کرد (ص۱۲۳)، میشود جامعه را باسواد کرد (ص۱۱۹) و به جای اینهمه کلاسهای هوشرُبا و ویرانگر اوقات، خوب دیدن و خوب شنیدن به جوانان این مرز و بوم آموخت و ذائقه آنها را در تمرکز بر آثار جاویدان ادب و عرفان اسلامی و انسانی تقویت کرد، تا مطمئن شد که این سرزمین باز میتواند اندیشور داشته باشد.
میشود به جای سخنان غیرعقلانی و غلوهای بیفایده، به جوانان یاد داد معجزه را در وجود خود بجویند (ص۱۳۲)، میشود فرهنگ نخستن تمدن جهانی که به تأیید هرودوت و هگل، ایران نام دارد، با آموزههای اسلامی درآمیخت و در کنار اسب، ایمان را به جوانان جویا درس داد (ص۱۳۵). میشود در همین اندیشه و آمیختگی فکری با محبت به برههای قرگل (ص۱۳۹) مرادقصاب را که برای پول، برهها را به دنیا نیامده سر میبُرد، طرد کرد و مردمی روستایی را چنان بار آورد که سختدلی و قساوت از قاموس زندگی آنها محو شود؛ چنانکه قصاب روستا به جای دیگری برود و پس از سالها، کلاههای پوستی از پوست برّه، منفور مردم آن سامان و نویسنده باشد که حاجآخوند گفت: «قساوت از همه چیز بدتر است» (ص۱۴۲). میشود یاد داد گمشدن در پیدایی و پیدایی در گمشدن را (ص۱۴۶). میشود در نقشه انار خود بودن و بهشت و بود و نمود را تفسیر کرد (ص۱۴۷).
میشود در کردار و رفتار و گفتار پیش جمع محمدیان، تداعی روشن محمد(ص) و در جرگه مسیحیان، بیانگر رفتار مسیح(ع) بود و با خود نور و روشنی آورد و زخم مملی را با تکهای از عمامه سفید و پاکیزه خود بست (ص۱۵۴). میشود یاد داد که بیداری مقدمه خاموشی است (ص۱۷۹) و در نزدیکترین فاصله به بقاع متبرکه از مکه تا مشهد و… منحرفترین موجوداتی را به نام انسان دید (ص۱۸۱). میشود همانند آینه آرزو و خواستههای زیبای آنهایی را دریافت که دوستشان داری و دوستت دارند و کفش عید را در آستانه نوروز به پاهای خسته و از یخ پوستانداخته هدیه داد (ص۲۱۰)، همانچه علی بن سهل اصفهانی در نهان ابنبطوطه دید و پیراهن ارزنده خود را بدو بخشید. ممکن نیست این تکه را خواند و در پایان نگریست!
در مهاجران نیز برای اعیاد و میلاد در سنگاب شربت انگور (ص۲۳۵) درست و پخش میکردند، همان رسم صفوی که در جای خود به آن پرداختهایم و پیش از سهرابکشان که در پایان این کتاب هم به گونهای دیگر آمده است، بخشی از «زیارت وارث» (ص۲۴۱) آمده است؛ همان درآمیختن و پیوستگی اسلام و عرفان ایرانی و سخن از میراثهای بشری که به گفتة حاجآخوند: «سه گونه میراث داریم: اول میراث مادّی و نسَبی مثل ارث از پدر و مادر یا خویشاوندان؛ دوم میراث معنوی، مثل ارث از معلم و استاد، این میراث میراث دانش و دانایی و اخلاق است. همان که امامعلی فرمود: لامیراث کالادب. ادب در اینجا یعنی انسان به نقطهای از منزلت و کمال برسد که حد هر چیزی را رعایت کند، حد خدا در رأس همه حدود است! از حد او فراتر نرود؛ سوم میراث ملکوتی. این میراث یک راز است، همه ما این میراث را به ارث بردهایم. خداوند با هدیه وجود به ما چنین میراثی را در طینت ما قرار داده است.
ببین سعدی در این کلام معجزه کرده است:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
این که گفته شده است خداوند آدم را بر صورت خود آفریده است، نشانی از همان میراث ملکوتی است؛ همان که حافظ نشانی از سرگشتگی و دلدادگی خود میدهد:
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود طینت او»
(ص۲۴۳)
و این نتیجه زیارت وارث است؛ و اما پسرکشی و پدرکشی و برادرکشی، نتیجه همان نادانی که در پایان میگوید: «رستم جهانپهلوان، نه تنها سهراب را کشت، افزون بر آن خویشتن خویش را کشت.» (ص۲۸۲) و در جای جای کتاب سیاستگریزی برای اهل دانش واقعی و اهل اندیشه واقعی که سیاست، ریاست، وزارت و اجرایی شدن، آفت دانش و اندیشه او خواهد بود و این آموزه بزرگی است (ص۱۷۳، ۱۹۶ و…) و بسیار نکتههای دیگر.
در کتاب کلمات عامیانه مرسوم در منطقه مهاجران آمده که در کرمانشاهان و حومه نیز متداول است و چون فرهنگی برای کتاب تدوین نشده، به معنی تعدادی از آنان میپردازیم؛ زیرا اهالی مارون ـ زادگاه نویسنده ـ به لهجه لری سخن میگویند (ص۱۲۷) که با گویشهای کردی قرابت و نزدیکی و یگانگی بسیار دارد. سیلکن (ص۱۷۱، ۲۹ ـ ۲۱): نگاه کن؛ کشمات (ص۲۵): در اصل اصطلاح بازی شطرنج است، اما در سراسر قلمرو ماد بهویژه در روستاها متداول است و به سکوت محض اطلاق میشود؛ کمر (ص۳۱): صخرههای پیوسته پایین کوه ؛ خوشنشین (ص۲۴): روستایی بدون زمین کشاورزی را میگویند؛ جخت (ص۱۱۶): خوشبیاری؛ ویر (ص۱۱۷): هوش، یاد؛ ملوچه (ص۱۲۴): گنجشک؛ گاگل (ص۱۴۵، ۱۵۵، ۲۳۷): گله گاو؛ کُلکه (ص۱۶۱): کُرک؛ خفتیده (ص۲۳۷): خوابیده؛ هنا میکند (ص۱۷۱): فریاد برای دادخواهی کردن و…
برای نویسنده فاضل و ارجمند ارج و عمر و سلامت و برای ویراستار فاضل و بزرگوار و همراه و همدل ایشان عزت دارین آرزو دارم.
روزنامه اطلاعات - چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷