با نهضت مشروطهای که نشد و نبود اوضاع تهران را که
قلب ادب پارسی سره در آن میتپید و از هر سو اهل اندیشه و نوشته از گستره
ایران به امواج آن میپیوستند به سیلِ خون و گل، آلوده گردید و جنگ جهانگیر
یکم نیز شعله برکشید و این سرزمین ستمکشیده را تا سالیانی از این خواسته
درونی دور داشت تا کار قاجار به پایان رسید و در دور دیگر نیروی مردمی
نگهبان آب و خاک و پادشاهی سرزمین را به بازگشت به ادب باستان نیازمند ساخت
که فرهیختگانی ایرانشناس قد برافراشتند. آن کس که پس از خاموشی چند دهه
گام در بازگردانی سرهگویی و سرهنویسی نهاد، سیداحمد کسروی تبریزی بود که
خود در نشریه پرچم در زیر عنوان «در پیرامون زبان» پیشینه سرهنویسی پیش از خود را چنین گزارش و کالبدشکافی کرده است؛
گردانیدن زبان فارسی و به نیکی آوردن آن یکی از
خواستهای ماست که از سال 1312 که به کوشش برخاستهایم یکی هم این را دنبال
کردهایم. اینک بار دیگر به یک رشته سخنانی در پیرامون آن میپردازیم.
گذشته از این که زبان یک توده آیینه فهم و اندیشه
ایشان است و یک زبان نارسا اندیشهها را نیز نارسا گرداند و ایرانیان اگر
میخواهند از تودههای بافهم و دانش جهان به شمار روند باید دارای یک زبان
درستی باشند، ما خود در این کوششها که در راه نیکی جهان آغاز کردهایم،
بیش از همه به یک زبان درست و رسایی نیاز میداریم.
فارسی یکی از زبانهای روان و آسان و ساده جهان است.
ولی با حالی که میبود آکهای بسیار میداشت که گذشته از نابسامانیها و
بههمخوردگیها، آلودگیها، از تنگی بفهمانیدن بسیاری از معنیها توانا
نمیبود. از این رو میبایست آن را به سامان آوریم و راست و درست گردانیم و
به فهمانیدن معنیها توانایش بسازیم.
کوشش درباره زبان فارسی تاریخچهای میدارد. هنوز
پیش از زمان مشروطه کسانی پی به آکمندی این زبان برده آرزوی کوشش در راه آن
را میداشتهاند. پس از مشروطه که روزنامه در ایران بسیار گردید و
نویسندگانی در این کشور پدید آمدند گاهی کسانی از آنان در این زمینه نیز به
گفتارهایی میپرداختند و در هر چند سال یک بار گفتگو از این باره در
روزنامهها پدیدار میگردید و گفتارهایی نوشته میشد. تا در بیست و اند سال
پیش آقای ابوالقاسم آزاد مراغهای از هندوستان به ایران آمد و در تهران در
این زمینه به گفتگو پرداخت و گفتارهای پیاپی نوشت و خود مهنامهای بنیاد
گزاشت و چون با یک گرمی و پافشاری این زمینه را دنبال میکرد، یک تکانی در
میان جوانان پدید آورد.
چیزی که هست، این کسان چه پیش از مشروطه و چه پس از
آن، تنها آمیختگی با کلمههای بیگانه را به دیده گرفته یگانه آک زبان فارسی
این را میشناختند و از آکهای دیگر آن ناآگاه میبودند. از این رو تنها
به بیرون کردن کلمههای بیگانه کوشیده و راهی که برای این کار میشناختند
آن میبود که در فرهنگهای فارسی بگردند و برخی کلمههای کهن را همچون اشو،
دهناد، فرارون، شوه، آمیغ، سات، و مانند اینها که کسی معنایش نمیدانست و
بسیار آنها غلط و بیمعنی است، گرد آورده در نوشتههای خود به جای کلمههای
تازی بیاورند و این نتیجه آن را میداد که نوشتههاشان نافهمیده درمیآمد و
کسی به خواندن آنها نمیگرایید. آقای ابوالقاسم آزاد نیز همین راه را
میپیمود، و از این رو به نتیجهای نتوانست رسید و پس از دیری ناچار شد از
کوشش بازنشیند.
از آن سوی کسان بسیاری با این کوششها به دشمنی
برخاستند و اینان نیز گاهی در روزنامهها به گفتارنویسی پرداختند. یک دسته
از روی رشک و خودخواهی، که چنان که با هر کوشش و جنبشی دشمنی نمایند با این
جنبش نیز مینمودند و زبان از بدگویی باز نمیداشتند. یک دسته چون درس
عربی خوانده بودند به کلمههای عربی دلبستگی مینمودند و بیرون کردن آنها
را از زبان فارسی به زبان خود میپنداشتند. برخی نیز عامیانه این را دشمنی
با اسلام میشماردند و کوشندگان را بیدین میخواندند.
یک دسته نیز دست زدن به زبان را سزا نشمارده این کار
را مایه تباهی زبان میپنداشتند. اینان فارسی را با حالی که میداشت آکمند
و نارسا نمیشناختند و دلیل آورده چنین میگفتند: «سعدی و حافظ با همین
زبان همه مقاصد خود را فهمانیدهاند.» اینان درآمیختگی یک زبان را با
کلمههای بیگانه آک آن زبان نشمارده میگفتند: «زبانهای اروپایی نیز با
کلمههای لاتین درآمیخته است.» چون در میان این دسته کسان بنامی از آقایان
تقیزاده و فروغی و محمد قزوینی و مانند آنان میبودند که با جنبش زبان
آشکاره دشمنی مینمودند، ناگزیر جنبش از نیرو افتاده از پیشرفت باز
میماند. بویژه با آن راه کجی که خواهندگان جنبش برای خود برگزیده بودند و
یک زبان نافهمیدهای را به میان میآوردند.
در چنین حالی بودکه من در سال 1299 (1339. ق) از
تبریز به تهران آمدم و در نتیجه پیشامدهایی به زبانشناسی گرایش یافته به
آن پرداختم و در پیرامون زبان فارسی به آگاهیهای بسیاری رسیدم. بدینسان که
چند تا از نیمزبانهای شهرستانها را از مازندرانی و دماوندی و شوشتری و
سمنانی و سرخهای و کردی و مانند اینها در سفرهای خود یاد گرفتم و یا آگاهی
از آنها یافتم و زبان پهلوی را نیک آموختم و به زبانهای اوستایی و
هخامنشی درآمدم و زبانهای کهن و نو و ارمنی را درس خواندم.
اینها مرا درباره فارسی بینا گردانید و چون
درنگریستم، این زبان را پریشان و نابسامان و نادرست و نارسا یافتم. دیگران
تنها در آمیختگیش را با کلمههای بیگانه میدیدند و آن را آکش میشماردند.
من آکهای بسیار دیگری در آن پیدا کردم؛ (چنان که خواهیم شمرد). ولی در
همان حال این زبان را یکی از روانترین و آسانترین زبانها دیده و آن را
برای درستی و آراستگی شاینده شناختم و اینها مرا واداشت که به کوششهایی در
پیرامون آن بپردازم. بویژه از هنگامی که به کوششهایی درباره نیکی جهان
برخاستم که این زبان را افزار کار خود یافته درست گردانیدن آن را به خود
بایا شماردم.
این بود در سال 1312 که مهنامه پیمان را آغاز کردیم،
نخست آن را با یک زبان پیراستهای (که کلمههای تازی را بسیار کم میداشت)
نوشتیم و این زبان چون فهمیده میبود کسی از آن رو برنمیگردانید. برخی
گاهی خردههایی میگرفتند ولی این نه از راه نفهمیدن زبان، بلکه از روی
خودنمایی و به شیوة همیشگیشان میبود. دیگران آن زبان را میپسندیدند و با
دلخوشی میخواندند. از آن سوی در همان شمارههای سال یکم پیمان، به
گفتارهایی درباره زبان و این که باید پیراسته گردد، پرداخته یک رشته
دلیلهای روشنی را باز نمودیم.
این نخستین بار بود که داستان زبان از یک راه
شایندهای دنبال میشد و از این رو کسان بسیاری هواداری از آن نمودند و بار
دیگر تکانی در آن زمینه پدید آمد که گذشته از خوانندگان پیمان و هواداران
آن دستههای دیگری در اینجا و آنجا به کوششهایی پرداختند و در روزنامهها
گفتارهایی نوشتند. در آن میان شاه گذشته خود هواداری نشان داد و با دستور
او در وزارت جنگ کمیسیونی برای دیگر گردانیدن کلمهها و نامهای آن وزارت
برپا گردید.
در این میان بدخواهان نیز به کار افتاده از ریشخند و
بدگویی و کارشکنی بازنمیایستادند، ولی چون جنبش تا به اینجا رسید فروغی که
نخستوزیر میبود، به شاه پیشنهاد کرد که انجمنی در وزارت فرهنگ بنیاد
گزارده کار به ان سپارد و با دستور او فرهنگستان را بنیاد نهاد.
این از شگفتیها بود که کسانی که دیروز پیراستن زبان
را نمیخواستند و آن را «تباه گردانیدن زبان» میشماردند، اکنون خود به آن
پرداختند. شگفتتر از آن این بود که ما را که سالها در آن راه کوشیده و
رنج برده بودیم، به یکبار کنار گردانیدند. بلکه به زخمهای زبانی نیز
پرداخته سرکوفت دریغ نگفتند. بدتر از همه این بود که گاهی دستورهایی به من
فرستادند که فلان کلمه را چنین بنویس و بهمان جمله را چنان ننویس، و من
نمیدانم به این کار چه نامی دهم.
یک نافهمی ـ یا بهتر بگویم: یک بیچارگی ـ که در
ایرانیان هست آنست که راست گردانیدن یا راهنمایی را یک کاری همچون کارهای
دیگر، و آن را در دسترس هر کسی میشمارند. شما اگر در یک نشستی سخن از
پیراستن توده و به نیکی آوردن مردم رانده چنین گویید: «بیایید این توده را
اصلاح کنیم» خواهید دید چشمها درخشیدن گرفته همگی خشنودی نمودند. یکی
نخواهد گفت: «به نیکی آوردن مردم سرمایه خواهد و ما نمیداریم.» نخواهد
گفت: «راهنمایی کار هر کسی نمیباشد.» این یک نافهمی شگفتی است که دامنگیر
مردم گردیده جوانان هر یکی خود را یک راهنما میشمارد.
دربارة زبان نیز همین رفتار را کردند و ما ندانستیم
زبان را که «تخریب» کرده بود که آنان به «اصلاح» برخاستند؟! ... همان کسانی
که دیروز به زبان آلوده و نارسایی نازیدند، امروز گرد هم نشستند که آن را
راست گردانند و یکی نگفت: «ما که آکهای این را نمیشناسیم، پس چگونه به
راستیاش کوشیم؟! ...» دوباره میگویم: این یک رفتار بس شگفتی بود.
همین داستان فرهنگستان بهترین گواه است که راهنمایی
با نشان دادن نیک و بد یا براستی آوردن کجیها کار هر کس نیست و این یک
نیروی جدایی خواهد سه سال بیشتر چهل و پنجاه تن نشستها کردند و به گفتگوها
پرداختند و به این و آن آزارها دادند ولی بیش از این کاری نتوانستند که یک
رشته از کلمههای عربی و ترکی و اروپایی را بردارند و کلمههای فارسی را
به جای آنها گزارند. و در این باره نیز خامی بسیار از خود نشان دادند زیرا
گذشته از آن که تنها آک فارسی را درآمیختگی با کلمههای بیگانه میشناختند و
از آکهای دیگر آن ناآگاه میبودند در برگزیدن کلمهها نیز جز یک راه کجی
نمیپیمودند، زیرا به جای آن که به توانا گردانیدن زبان کوشند و پایههایی
(قاعدهها) در آن پدید آورند، تنها در برابر یک کلمه کلمه دیگری میگزاردند
که این خود رفتار کج میباشد.
مثلاً یکی از کلمههایی که گزاردهاند «فرا خواندن»
میباشد که مینویسند به معنی «پس خواندن مأمور» است. در جایی که در فارسی
خود «پس خواندن» میبود ما نمیدانیم چه نیازی به کلمه دیگری (به همان
معنی) میباشد. از آن سوی «فرا» یکی از پیشوندهاست که در بسیار جا به کار
میرود و آنان میبایست معنای این را روشن گردانند که در همه جا به آن معنی
آورده شود. نه این که تنها «فرا خواندن» را بگیرند و برایش یک معنای
ویژهای گزارند. «فرا» را در اینجا به معنی «پس» گرفتهاند در حالی که در
«فراهم نشستن» و فرا گرفتن و بسیار مانندة اینها آن معنی بسیار نازساگار
است.
یک کلمه دیگر که گزاردهاند، «درآمد» است که به معنی
«دخل» میباشد. از پیش از این در زبانها روان میبود. ولی به آخشیج آن که
«خرج» باشد «هزینه» را گزاردهاند. در حالی که آخشیج درآمد «دررفت» است و
این خود یک کلمه شاینده میباشد. چنان که در عربی «دخل» و «خرج» و در ترکی
«گلیر» و «چخار» و در انگلیسی «Income» و «Outgo» گفته میشود، بایستی در
فارسی نیز درآمد و دررفت گویند و هیچ انگیزهای برای چشمپوشی از این کار
اندیشیده نمیشد. از آن سوی «هزینه» همان کلمهای است که به رویه «خزینه» و
یا «خزانه» به یک معنای دیگری به کار میرود. و این خود بیمعنی است که
رویه کهن کلمهها را بگیرند و در یک معنی جدایی به کار برند.
یکی دیگر کلمه «دادرس» است که به جای «قاضی»
برگزیدهاند. در جایی که «دادرس» در زبان مردم کسی است که چون یکی داد
میزند و یاوری میخواهد، به یاری او شتابد. «به داد کسی رسیدن» به معنی
یاری کردن است نه به معنی قضاوت. به هر حال «دادرس» برای «قاضی» یک نام
(مجازی) است و ما نمیتوانیم در زبان به کلمههای مجازی بس کنیم. این بسیار
ناستوده است که در فارسی برای «قضاوت» یک کلمهای نداشته آن را با یک نام
(مجازی) بفهمانیم. از آن سوی دادرسی را به معنی «محاکمه» گردانیدهاند که
این نیز غلط است. زیرا «محاکمه» کاری «مدعی» و «مدعی علیه» که به دادگاه
رفتهاند میباشد و آنان هر یکی داد میخواهد نه آن که به داد میرسد.
گذشته از این، این خود لغزش دیگری از فرهنگستان است که دادرسی را به معنی
محاکمه و «دادرس» را به معنی قاضی میگرداند که باید گفت یک ریشه را به دو
معنی ناسازگار هم میگیرد. اگر «دادرس» قاضی است، باید «دادرسی» هم به معنی
قضاوت باشد نه به معنی محاکمه.
باری اگر بخواهیم لغزشهای فرهنگستان را بشماریم سخن
به درازی انجامد. این است که به این سه نمونه بس کرده پی گفتار خود را
میگیریم. چنان که گفتیم فرهنگستان در میان دیگر کارهای خود به جلوگیری از
ما نیز میکوشید. چند بار نامه از وزارت فرهنگ یا از دفتر نخستوزیر
فرستادند که باید پیروی از فرهنگستان نمایید و کلمههایی را که آنها
برنگزیده، به کار نبرید. من پروا ننموده در یک پاسخ درازی که به نامه آقای
جم (نخستوزیر) دادم، لغزشهای فرهنگستان را باز نمودم و آشکاره نوشتم که
اگر پیروی از این غلطها نمایم به دانش ناپاسداری نمودهام. بارها سانسور
در نوشتهها من به کلمههایی خط میزد و من نیز به نوشتههای او خط زده به
چاپخانه میفرستادم.
با این حال سه سالی گذشت و به یاری خدا فرهنگستان از
میان رفت. ولی ما همچنان ایستادهایم و راه خود را دنبال میکنیم و در این
چند گاه پیشرفت شایانی در زمینه زبان نموده و گذشته از بیرون کردن
کلمههای بیگانه، گامهایی در دیگر بارهها برداشتهایم که آنها را نیز ...
روشن خواهیم گردانید.(61)
احمد کسروی تبریزی،(62) از اندیشوران پیشرو
ایرانگرا در دورة رفرم پهلوی اول و دوم بود که جایگاه علمی او در تاریخ و
ادب ایران معاصر انکارناپذیر است. گرچه با تأسف او به پیروی از سرهگویان و
سرهنویسان هند به اندیشة خام نوآیینی افتاد و همین نیز موجب مرگ او گردید
و توسط اعضای فداییان اسلام ترور شد، اما موقعیت دانش و بینش او را حضرت
امام رحمتالله علیه این گونه در تفسیر سورة حمد تقریر فرمودهاند که؛
«کسروی یک آدمی بود تاریخنویس، اطلاعات تاریخیاش هم خوب بود، قلمش هم خوب
بود، اما غرور پیدا کرد. رسید به آن جایی که گفت من هم پیغمبرم. ادعیه را
هم، همه را کنار گذاشت، اما قرآن را قبول داشت، پیغمبری را پایین آورده بود
تا حد خودش، نمیتوانست برسد به بالا، آن را آورده بود پایین و...»(63)
بدین ترتیب آنچه را که در عهد صفویه دربارة زبان
پارسی سره و نوآیینی چنان که درآغاز این نوشتار اشاره شد به وقوع پیوسته
بود، کسروی در دوران پهلوی به تکرار و احیاء آن پرداخت. متأسفانه تاکنون
تحقیقی تطبیقی به روی این دو حرکت نوآیینی که، (اکبر) در هند، و (احمد) در
ایران آورده انجام نشده است. ما نیز در اینجا با آنچه «کسرویگرایی و
باورهای آن» است و به روایتی پیروانش آن را «پاکدینی» میخوانند،
نمیپردازیم. زیرا از هدف اصلی نوشتار حاضر دور خواهیم شد، اما همان طور که
حضرت امام (ره) هم فرمودهاند، کسروی نه دینگریز بود و نه دینستیز بلکه
خدا، قرآن، معاد و پیامبر را هم با تفسیر خاص خود قبول داشت و خود را مصلح
اجتماعی و دینی میپنداشت و به گونهای خود را پیامآور اتحاد مذاهب اسلامی
انگاشت. ناسیونالیسم ایرانی در اندیشة او صدرنشین بود که بیتأثیر از
افکار نازیسم که در آن بُرهه رواجی تمام داشت و ایران نیز از پایگاههای
آلمان نازی محسوب میشد، نبود. همچنین از ترشحات وهابیت نیز متأثر بود
و...(64) طرفداران بسیاری در زمان خود در سراسر ایران داشت(65) که خود را
«پاکدین» میخواندند.(66)
کسروی با قومگرایی، محلیگرایی، دینگرایی،
گویشگرایی و... سر ناسازگاری داشت و در پی ملیگرایی و وحدت ملی بود. در
پروسه ملتسازی تکیه بر اتحاد و یگانگی داشت. وی ضدعرب نیست، به تازیان
نمیتازد و از این روی با شخصیتهای معاصر خود از جمله؛ صادق هدایت و
دیگران متفاوت است. در برخورد با ادبیات سلیقة خاص خود را دارد و جز حکیم
طوس فردوسی بزرگ، شاعران عارف و عرفای شاعر را رد میکند. هر چند در دادگاه
بر علیه رضاشاه حکم صادر کرد، اما او را یک رضاشاه فرهنگی میدانند. در
دستگاه قضای آن عصر که مملو از فساد و بیعدالتی بود، تا به جایی مقابله
کرد تا او را اخراج کردند و ... چون متن گزارش او را در آغاز این بخش
آوردیم، در اینجا از ارائه نمونه نثر پارسی سره نوشتة او چشم میپوشیم زیرا
تمامی آثار سیداحمد کسروی تبریزی به پارسی سره و روان و سخته نوشته
شدهاند.(67)
میرجلالالدین کزازی کرمانشاهی
کودکان اهل سواد و بیاض و کتاب در کرمانشاه، با نام
کزازی از گذشته تا حال انیس و آشنا هستند. نام یکی از بزرگترین و کهنترین
دبیرستانهای شهر (کزازی) بود. نمیدانم این مدرسه و عنوان هنوز باقی است
یا نه، اما به هر حال آشنایی عمیق و دوستی من به این خاندان از ایام
کندوکاو برای بنیاد نهادن تاریخ کرمانشاهان آغاز شد و آشکار است که یکی از
خاندانهایی که میبایست برای اهل پژوهش و آیندگان خواستار و خوانندگان
جویا ثبت و ضبط و درج میشد، خاندان کزازی و چند و چون و تحرکات سیاسی و
اجتماعی و فرهنگی آنان بود.(68) در سراسر این سلسله در آن ایام که تعدادی
چشمگیر بودند و هنوز هم هستند، شادروان آقا سید محمود کزازی به بزرگمردی و
سالاری از سران یگانه خاندان کزازی بود، که در روزهای سالمندی به سر میبرد
و گهگاه در یکی از چند پاتوق محترمین شهر که اصولاً مغازة فروش پارچههای
مردانه و قماش بود، در پی قدم زدنی در خیابان اصلی شهر کرمانشاه، برای
لحظاتی توقف میفرمود و چون دربدر به دنبال سرچشمهها بودم، پس از
پیجوییها، روزی از روزها در همان مسیر ایشان را ملاقات کردم. پس از سلام و
صفا و احوالپرسی، طرح تاریخ مفصل کرمانشاهان را ارائه و آنچه را مربوط به
خاندان کزازی بود خواستار شدم.
سپس در دولتسرای آباد و باصفای خود بزرگانه پذیرایم
شدند، که علاوه بر پیشینه و پیشه و داشته و گذشته خاندان کزازی، بسیار نکات
در غبار ابهام و ایهام را از حضور این بزرگمرد دربارة کرمانشاه و
کرمانشاهی و کرمانشاهان دریافتم. و چه آغاز فرخندهای بود که بارها و بارها
تکرار شد. وی نه تنها ستون خاندان بلکه فرهیختهای تاریخدان و آگاه از چند
و چون تحرکات کرمانشاهان پیچیده و ناشناخته بود، زخمخورده سیاست، عارف و
انسان بزرگی که در آسیبشناسی راهی که در پیش داشتم و شناساندن گردنه و
گریوه و گرگها، آن بزرگ را بر من حقی عظیم است. خدایش رحمت کناد و همسر
مریممآب و کدبانوی فرهنگزاد و فرهنگپرور که پرستار فرشتهوار همسر بزرگ و
پذیرایی واردین را در شأن خانة خاندان و دانش و بینش و سیادت بر عهده داشت
و چه غمانگیز که شهر ما امروز از این خانه و خانم و خاندانها خالی است!
بگذریم ـ که نخستین بار نام شیرین و پرشکوه (جلال) را از لفظ دُررّ بار آن
پدر بزرگوار شنیدم، که الهامبخش من در انتخاب عنوان این نوشتار شد و نیز
سرآغاز پیوندی فرهنگی با جلال بزرگ، در آبان 1368 با ارسال دو کتاب (دُرّ
دریای دری) و (از گونهای دیگر) شادمانم ساخت و در پی آشناییهای بیشتر مرا
سرودهای نغز فرموده که در کندوکاو بیامان دانشنامه کرمانشاهان برای این
جستجوگر قله و کوهستان بال پرواز و در برهوت بیابان بیرحم و پر از حرامی
رهزنان فرهنگ، توشه راه نیاز بود و زینتبخش دیدگاههای جغرافیای تاریخی و
تاریخ کرمانشاهان شد.(69)
این حکایت از برای آن آوردم تا بر خواننده خواستار
آشکار شود که در این نوشته نیز همانند آنچه نوشته و مینویسم، سخن از
سرچشمه برداشتهام و از ریشه با آب و رنگ و میوه برآمدهام و از لابهلای
تالار اندیشه زرین کرانه جلال ادب پارسی، نوشته و نوشتار مرا تاریکخانهای
نیست. نشو و نمای جلال در این بوستان بیهمال بود. به سال 1326 در
کرمانشاه(70) متولد شد و در پیروزی انقلاب اسلامی در سرآغاز دهه چهارم
زندگی بود و 31 سال داشت و تحصیلات دوره تکمیلی ادبیات فارسی را همراه با
تدریس در مراکز عالی نوبنیاد کرمانشاه سپری میکرد. او که در نوجوانی زمانی
که در دبیرستان رازی کرمانشاه در رشته طبیعی (علوم تجربی) تحصیل میکرد و
در نشریة دیواری دبیرستان مینوشت، چنان که نشریه آنها در مسابقات کشوری در
رامسر مقام اول را به دست آورد(71) و نامة جلال به شهریاردر آغاز دیوان
شهریار تبریزی که شهریار شعر و ادبِ فارسیِ معاصر بوده و هست، برگزیده و
درج گردید.(72) در این بُرهه یعنی پیروزی انقلاب اسلامی در کرمانشاه باری
سنگین بر دوش و مسئولیتی توانفرسا بر عهده داشت و آن پاسداری از زبان و
ادب فارسی بود که در کرمانشاه نیز این پاسداری پیشینهای دیرینه داشت. از
دور هنگام یعنی روزگار درخشش کتیبه بیستون تا دوره قاجاریه که پیرمردی شاعر
و عارف و ایرانگرا در این شهر به پارسی سره سخن میگفت و شعر میسرود و
مردم عامه او را دیوانه میپنداشتند؛(73) بگذریم و... تصمیمات انقلابی و
احساسی بعد از پیروزی انقلاب بدون آیندهنگری، دربارة گسترش زبان و ادبیات
عرب، گشایش یکی پس از دیگر کلاسهای آموزش زبان عربی، تأکید صداوسیمای
سراسری و اختصاص برنامه آموزش زبان عربی در روزهای هفته، ضریب چهار درس
عربی در کنکور و... و و بیتوجهی به زبان و ادب پارسی که زبان ملی و یکی از
ارکان استقلال ایران اسلامی بود، حتی تسری عبارات عربی در بین عامه مردم
پارسیگوی که برای انجام امورات روزمره اداره و بازاری و... خود باید
جملاتی چون؛ ایدکم الله، و فقهکم الله، الکریم اذا وعد وفی، جزاکم الله
و... صدها عبارت دیگر را برای اثبات مسجد و مسلمان بودن خود میآموخت و به
کار میبرد، هجوم سرسامآور و بیامان کتابهای آموزش زبان عربی و توجه به
این زبان با ابزار تبلیغی (زبان وحی) چنان فضایی را ایجاد کرد که اگر
تحقیقی درست و آکادمی در تهیه فهرست و نشانی این انتشارات صورت پذیرد مشخص
خواهد شد که زبان فارسی تا چه اندازه تحت ستم قرار گرفت و در پشت صحنه این
جریان ریشهدار که سالها بر روی آن تحقیق و بررسی شده بود، آرزوی چندین
قرن همسایگان در انتظار که با اسلام ابزاری جز به شونیسم عربی نمیاندیشند،
در حال تحقق بود.
ضربه هولناک دیگر حذف زبان فارسی به عنوان زبان
واسطه در حوزههای علمیه علوم اسلامی شرق و غرب و شمال و جنوب ایران
اهورایی بود که پس از قرنها همراهی و ممارست با زبان فارسی در میان اقوام
بلوچ و ترکمن و کُرد و ترک و ساکنان بنادر خلیج و تحصیل متون بهشتی شیخ اجل
سعدی و دواوین عرفا پایان یافت و به شیوة طلاب شبه جزیرةالعرب باید
مستقیماً به سراغ متن عربی میرفتند و یکی داستان پرآب چشم که در جای خود
بدان پرداختهام،(74) پدید آمد. در حالی که رهبر بزرگ انقلاب اسلامی در
سخنرانیهای ساده و در حد فهم همگان حتی از کاربرد آیات و احادیث دوری
میکرد و به توضیح و ترجمه آنها اکتفا میفرمود.(75) تا سالها بالغ بر یک
دهه این جریان وحشتناک بازاری گرم داشت و بیم آن میرفت که ایرانیان نیز در
هجوم فرهنگی دیگر به سرنوشت مصر و لبنان دچار شوند، در حالی که نه از
حوزهها و نه از دانشگاهها نیز در حوزة ادبیات عرب چهرههایی چون
بدیعالزمان فروزانفر، جلالالدین همایی، عصار، شهابی، بهمنیار،
بدیعالزمان مهی کردستانی، ابوالوفاء معتمدی، ترجانیزاده و و و هرگز
برنخاست، اما دوراندیشی دانشیمردان این مرز و بوم تب انقلابی و احساسی این
حوزه فرهنگی را فرونشاند که زبان فارسی هرگز نمیمیرد و نخواهد مُرد.
در این میان جلال دوم فارغ از هر وابستگی و پیوستگی
با پیرایش زواید آنچه در اقدام گذشتگان در سیاست و نوآیینی و ... با
سرهنویسی و سرهگویی همراه بود، کمر همت به زندگی دوباره پارسی سره بست.
او که از خاندانی زخمخوردة سیاست برخاست و بزرگمرد آزاده شهید راه آزادی و
آزاداندیشی و تازه شدن؛ سیدحسین کزازی جان بر سر ترقی و تعالی ایران و
ایرانی نهاد و مظلومانه فدای تاریکبینی احزاب سیاسی عصر خود شد و عوارض آن
تا دههها گریبانگیر بازماندگان بویژه این رشته از خاندان بود و پدر
دوراندیش نیز همیشه جلال و سایر جوانان خانواده را به دوری و پرهیز از
سیاست سفارش و وصیت میکرد و با عشق اجداد و ایران، آموزش و پرورش میداد.
در این عرصه جلال پرچم رشته زبان پارسی و سرهگویی و سرهنویسی را بر دوش
گرفت.
وجه تمایز علمی و عملی جلال در این حرکت تاریخی و
فرهنگی از پیشینان سرهگویی و سرهنویسی چنین است که؛ گزینش راهی در بحران
انقلاب و انقلاب بحرانی بود که سرنوشت زبان فارسی تنها و بیپناه مانده و
باید راهی میزد که آهی برساز آن میتوانست زد. حرکتی که همگان را متوجه
زبان فارسی میکرد، جسارت و شجاعتی که حسینی باشد از همه چیز چشم بپوشد تا
به هدف اصلی نایل شود. نجات زبان ملی، هر چند پیشینهای ناپیوسته و گسسته
از سرهگویی و سرهنویسی را در اختیار داشت که در این سیل بیامان و امواج
گران به فکر و یاد کسی خطور نمیکرد، و حتی در دانشگاهها نیز فراموش شده و
همه به دنبال علاقههای طیف مداربسته آن برهه بودند و تنها استعدادی برتر و
ژرفبین، آیندهنگر و ایرانگرا چون جلال ادب پارسی باید پای در این راه
پرمخاطره مینهاد و راه دیگری برای نجات زبان ملی میگشود و این بود که
بررسی و مطالعه و ژرفکاوی در آثار ادبی و اعتقادی ایران باستان را وجه همت
قرار داد. از اوستا و گاتاها و بندهش و درخت آسوریک و شایست و ناشایست و
و... تا نیازمند دساتیر نباشد و آنچه میگوید روان و زلال و شفاف و
گوشنواز و دلنشین، متمایز از سرهگویی و سرهنویسی پیشینیان، پاکیزه و
پرتوان در گسترة ادبیات ایران از کولاک و یخبندان پوستهگرایی بگذرد و برای
همین از لحاظ متن و جملات و عبارات سخنان سره و عبارات آثار او، در نقطه
اوج قرار دارد و به واقع در تطبیقی علمی و منطقی آثار هیچ یک از پیشینیان
تا بدین پایه و مایه بلند و افراشته و درخشان نیست و با این که یکی دو تن
از پیشکسوتان آثار متعددی به فارسی سره دارند، اما از لحاظ گستردگی نیز
نوشتههای آموزشی و پژوهشی و... ایشان بسیار گستردهتر است. شاید به جرأت
بتوان گفت؛ که کتابها و متونی که در سرهنویسی آفریده است برابر با تمامی
منابعی است که از پیشینیان در حوزه سرهنویسی در دست داریم و مهمترین از
این از عصر جلال اول تا امروز هیچ فرهیختهای در عرصه سرهگویی همتای جلال
دوم نبوده است که آثار صوتی و سخنرانیهای ایشان شاهد ادعاست.
جلال ادب پارسی به گواهی آثار ارجمندش فکری فلسفی،
دلی عرفانی و زبانی ادبی دارد؛ در اینجا برای نمونه کتاب «دُرّ دریای دَری»
را ورق میزنیم زیرا سپاس خداوند را که نوشتههای ایشان با چاپهای پی در
پی همه در دسترس همگان است؛ و نیازی به گواه و ارائه نمونههای گسترده
نیست. فکر فلسفی در گستره نوشتهها موج میزند و دل عرفانی او را در جای
جای «دُرّ دریای دَری» در عنایت به اهل دل و عرفان شاعر میتوان دریافت
(276/1368) (284/1368) (296/1368) (5/304/1368) و این نوشته دربارة مولانای
بلخی همانند سراسر نوشتههای تراوش اندیشة جلال ادب پارسی، زلال و آرام و
روانبخش و دلنشین است و پی در پی سفارش این قلم به دانشجویان ادبیات فارسی
این که از خواندن این یادگارهای بیهمانند کوتاهی نورزند...
نمی از یَمِ سرهنویسی جلالِ دوم
بزرگترین سخنورِ انگیزه
مولانا، بویژه در غزلهای دیوان شمس، که چون بانگ نای
یکسره آتش است و باد نیست، از بزرگترین سخنورانِ انگیزه است؛ و این
غزلها از بهترین نمونهها در شعرِ شور میتوانند بود. شعری که نافرمان،
بندگسل از ژرفاهای ناخودآگاه جوشیده است. چون یکباره از شور برآمده است،
همه شور است. مگر نه این است که پیر شوریدة بلخ، بارها فرایادمان آورده است
که شعر بر او چیره است؛ در او میجوشد؛ آنسَری است؛ اندیشیده و از پیش
جُسته نیست. مگر نه این است که دَمِ گرم و زندگیبخشِ نایی است که جانِ نوا
را در تنِ افسرده نای میدمد. بی آن دَم، نای جز پاره چوبی خشگ و بیارزش
نیست.
دریای راز
نیز، مثنوی مولانا، بویژه دیباچه آن، از برترین
نمونههای شعر ناآگاه، شعر ناب انگیزه است. با آن که مثنوی آکنده از اندیشه
است، دانش خداشناسی، در سراسر این دریای راز موج میزند، گاه شعر، در آن،
به فرازنای شوریدگی و انگیختگی میرسد.
مثنوی در پهنة ادب پارسی، کتابی است یگانه. از
درخشانترین نمونهها در آفرینش تپنده و جوشان هنری است. شعر سنجیدة
اندیشیده نیست. آیینهای است رخشان و بیزنگار که خیزشها و انگیزشهای
درون، جَسته از بند و رَسته از پیوند، بر آن نقشها افکنده است. دریایی است
ژرف، پهناور، پرمایه که توفیده است؛ و خیزابهای سترگ از آن، بر کرانه، در
هم شکسته است. آری، مثنوی موجی است از دریای راز. به آغاز شگفت آن بنگریم:
بشنو از نی چون حکایت میکند؛
از جداییها شکایت میکند:
کز نیستان تا مرا ببریدهاند،
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
سینه خواهم، شرحه شرحه، از فراق؛
تا بگویم، شرح درد اشتیاق.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش،
بازجوید روزگار وصل خویش.
من به هر جمعیتی نالان شدم؛
جفت بدحالان و خوشحالان شدم؛
هر کسی از ظنّ خود شد یار من؛
وز درون من نجُست اسرار من.
از جداییها شکایت میکند:
کز نیستان تا مرا ببریدهاند،
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
سینه خواهم، شرحه شرحه، از فراق؛
تا بگویم، شرح درد اشتیاق.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش،
بازجوید روزگار وصل خویش.
من به هر جمعیتی نالان شدم؛
جفت بدحالان و خوشحالان شدم؛
هر کسی از ظنّ خود شد یار من؛
وز درون من نجُست اسرار من.
مثنوی، یکباره، آغاز میشود؛ از ناکجا، از بیزمان.
موجهای معنی
توگویی پیر رازآشنای بلخ، آن جان دردمندِ پذیرا، دمی با
موجهای معنی که در کیهان شناورند همسوی شده است. مغز او، یا آنچنان که او
خود خوشتر مینامدش، دل او یکباره این موجها را گرفته است. جهان آکنده از
اندیشه است؛ جهان جز اندیشة خداوند نیست. او اندیشید؛ از اندیشههای او
جهان پدید آمد. آنچه پدیدههای هستی یا آفریدگان خدا مینامیمش چیزی جز
بازتاب اندیشههای او نیست. جهان اندیشهای است که به نمود آمده است.
بازتابهای اندیشة گونهگونند؛ ردهبندی دارند. آنچه پیرامون خود، در جهان
خاک مییابیم، پدیدههای آستومند و تناور، آن اندیشههای اویند که
افسردهاند؛ پیکر پذیرفتهاند؛ سخت شدهاند. و ای شگفتا از آدمی! که
نغزترین و ژرفترین اندیشة اوست.
بافت جهان را اندیشه میسازد؛ اندیشة خداوند. موجهای اندیشه در کیهان
شناورند؛ لغزانند. آنچنان که به یاری گیرندهای میتوان موجهای نوری یا
صوتی را گرفت و بازتافت؛ به یاری گیرندهای که آن را دل میخوانیم میتوان
موجهای معنی را گرفت و بازتافت. دلی پالوده و پیراسته؛ دلی آیینهوار و
بیزنگار که با این موجها همسوی و همگن شده است.
هنرمند درویش
تباری شگفت از آدمیان که هنرمندانند و درویشان، بیش از دیگران به این
همسویی میرسند. درویش هنرمندی است از گونهای دیگر. درویشان نیز به یاری
رنجهایی که میبرند، آزمونهایی ویژه که از سر میگذرانند، راهی به نهان و
نهاد خویش میجویند؛ روزنی به ناخودآگاه میگشایند. توانهای نهفته خود را
میشکوفانند و بیدار میکنند. هنرمند و درویش هر دو از یک دودمانند.
بیهوده نیست که بیشتر درویشان هنرمندند. آفرینش هنری در پی هنجاری روانی به
انجام میرسد که هم درویشان، هم هنرمند آن را در خود میآزمایند: بی
خویشتنی؛ خلسه.
روزنهای برونی و درونی
همسویی و همگرایی نیروها
انگیزههای نیرومند و تابربای در هنرمند، و نیز شور و
شیفتگی درویش به پیوند با او، با دوست نیروهای درونی و روانی را، در او،
گِرد میآورند؛ به هم در میپیوندند؛ فرو میافشرند؛ و همسوی و همگرای
میکنند. این همسویی و همگرایی است که سرانجام بیخویشتنی صوفیانه یا
هنرمندانه را پدید میآورد. مایة توانها و کردارهایی شگفت و فراروانشناختی
در درویش، یا آفرینش شگرف هنری، در هنرمند میشود، هم درویش بدین گونه خود
را میکاود و بازمییابد، هم هنرمند.
این همسویی و همگرایی نیروها در هنرمند یا درویش او را با نیروهای برونی، با موجهای معنی که در کیهان برهم میغلتند، همسویی و همگرایی میبخشد. چه آن که ، اگر کسی نهان خود را یافت، نهان جهان را یافته است. از این نهان، به آن نهان میتوان راه بُرد.
برخوردِ هنرمند و درویش با جهان، برخوردی است از
درون؛ برخوردی است نابخود. نیز گزارشی که این هر دو از جهان میکنند، از
این آزمون روانی، از این رویداد شگرف و رازناک، در ژرفای نهادشان
برمیخیزد. گزارشی است بر بنیاد پیوندی همه سویه، همه رویه.
فنای هنرمند
هنرمند با جهان، با آنچه که از آن مایة کار هنری خویش را میستاند،
درمیآمیزد؛ خود را در آن میبازد. آن را بخشی از هستی خویش میکند؛ دیوار
جدایی را در میانه فرو میریزد؛ رهآورد این آزمون شگفت، این پیوند جادویی،
آفرینش هنری است. پیوند با جهان، چون از صافی جان هنرمند گذشت به پدیدهای
هنری دگرگون میشود. هنرمند فنای صوفیانه را، بدین گونه میآزماید.
پدیدههای هنری پارههای جان هنرمند است؛ لختْ لختهای دل اوست. او،
صوفیوار، در هنر خویش رنگ میبازد؛ فنا میشود.
جوشش ناخودآگاه، در مثنوی
از این روی، مثنوی مولانا نامة شور و شیفتگی است.
رهاورد گشت و گذاری است صوفیانه در ژرفاهای جان. نشانه پیوندی است
بیجدایی، در میانة مولانا و جهان؛ در میانه مولانا و آنچه از جهان ستانده
است؛ آنچه از جهان که در پی بیخویشتنیها، در پی از خود تهی شدن و از او
آکندن، در آیینه یاد و جان آن سرمست، آن رفته از دست بازتافته است. از آن
است که مثنوی بخشی است کوتاه، اندک از جهان؛ از اندیشة خداوند که جهان را
میسازد، در آیینة رخشانِ جانِ مولانا. بخشی که به ناگاه دریافت شده است و
به ناگاه پایان پذیرفته است. تا پیوند هست، تا انگیزه هست، مثنوی هست. چون
حسامالدین چلبی به سفر میرود، مثنوی پایان میگیرد. پستانِ شعر میخشکد.
زیرا دیگر انگیزهای نیست که خون را شیر کند. حسامالدین چلبی، بهانهای
است برای پیر بلخ تا خود را بازیابد؛ روزنی است که نهفتههای درون،
انباشتههای ناخودآگاه، جوششهای پیوند از آن به بیرون میتراوند؛ گاه نیز،
دمان و بیامان، فرو میریزند. حسامالدین چلبی انگیزهای است نیرومند که
مولانا را با او آشتی میدهد؛ او را در رهگذار موجهای اندیشه مینشاند. از
کِة مِة، از قطره دریا میسازد.
از آن است که چه بسیار بیتها در مثنوی، آتشخیز و
شررانگیز است! یکباره، در دامانِ جانهای آشنا میگیرد. خامی را به پختگی و
پختگی را به سوختگی میکشاند و فرا میبرد. هم از آن است که مثنوی، آن
چنان که غزلهای شمس، سرودی آنسَری است. موسیقی کیهانی را در آن باز
میتوان شنید؛ رقص اختران را در فرازنای آسمان، رقص ذرهها را در ژرفنای
مادّه، در آن باز میتوان یافت.
تپشهای دل هستی را در آن میتوان آزمود.
ستونی را در قونیه نشان میدهند که مولوی بر گرد آن
میچرخیده است؛ و دستافشان، بیگانه از خود، یگانه با او، مثنوی را
میسروده است؛ دیگرانش مینوشتهاند.
آری، مثنوی جوش ناخودآگاه است. از ناکجا و بیزمان
آغاز میگیرد؛ تا به ناکجا و بیزمان پایان پذیرد. نابی دمی در نای میدمد؛
نالهای دردآلود، شکوهای تلخ از جداییها برمیآید؛ سپس، دیگر، هیچ. شعر
مولانا صورتهای دل را بازمیتابد:
بیا کامروز بیرون از جهانم؛
بیا کامروز من از خود نهانم.
گرفتم دشنهای وز خود بریدم؛
نه آنِ خود، نه آنِ دیگرانم.
غلط کردم؛ نببریدم من از خود؛
که این تدبیر بی من کرد جانم.
ندانم کاتش دل بر چه سان است!
که دیگر شکل میسوزد زبانم.
به صد صورت بدیدم خویشتن را؛
به هر صورت همی گفتم: من آنم.
همی گفتم: مرا صد صورت آمد؛
و یا صورت نِیَم؛ من بینشانم
که صورتهای دل چون میهمانند؛
که میآیند و من چون خانهبانم.(76)
بیا کامروز من از خود نهانم.
گرفتم دشنهای وز خود بریدم؛
نه آنِ خود، نه آنِ دیگرانم.
غلط کردم؛ نببریدم من از خود؛
که این تدبیر بی من کرد جانم.
ندانم کاتش دل بر چه سان است!
که دیگر شکل میسوزد زبانم.
به صد صورت بدیدم خویشتن را؛
به هر صورت همی گفتم: من آنم.
همی گفتم: مرا صد صورت آمد؛
و یا صورت نِیَم؛ من بینشانم
که صورتهای دل چون میهمانند؛
که میآیند و من چون خانهبانم.(76)
و در همان نامة نامآور دربارة شعر در ایران باستان و شعر پس از اسلام بدرستی و راستی و زیبایی چنین آورده است که؛
ایران در درازنای تاریخ و فرهنگ خود همواره سرزمینِ
سپندِ سخن بوده است. نشانههایی چند پیشینة سخنسرایی را در ایران، به
روزگار هخامنشیان، حتی پیش از آن، به روزگار ماد باز پس میبرد.
کهنترین نوشته و نامهای که از فرهنگ و ادبِ دیرمانِ
ایرانی بر جای مانده است، گاهان زرتشت است. وخشور بزرگ ایران، راز و
نیازهای خویش را، با اهورامزدا، آن سرور فرزانه، درگاهان، سروده است. پیکرة
یشتها نیز که بنمایههای اندیشهای و بنیادهای باورشناختی در آن، به
آیینهای پیش از زرتشت بازمیرسد، شعری است.
در ادب پهلوانیک و پارسیک نیز، در روزگار اشکانی و
ساسانی، به نامههایی در پیوسته باز میخوریم، چون: درخت آسوریک، که در آن
ستیز و چالش در میانه خرمابُنی و بُزی که هر یک نازان و خویشتنستای خود را
بر دیگری برتری میدهد سروده شده است؛ نیز یادگار زریری که در آن یکی از
تلخترین و بِشکوهترین رویدادها در افسانههای پهلوانی ایران، کشته شدن
زریر در پیوسته شده است؛ یا کارنامه اردشیر بابکان، که در آن چگونگی به
پادشاهی رسیدن اردشیر بابکان بازنموده شده است.
حتی میتوان انگاشت که شعر عروضی نیز در ایران ساسانی
پیشینهای داشته است. یکی از کالبدهای شعر پارسی، ترانه یا دوبیتی است.
ترانه در بحر هزج شش تایی کوتاه شده، مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل، سروده می
شود. این وزن در کالبدهای دیگر شعری نیز به کار گرفته میشود، اما وزن ویژة
ترانه است. ترانه از کهنترین گونههای شعر پارسی است و از سرودههای بومی
و مردمی شمرده میآید. ترانه را سخنوران روستایی، در گوشه و کنار ایران
میسرودهاند. از بهترین نمونههای ترانه که آوازهای بلند یافته است،
ترانههای دلانگیز باباطاهر همدانی است. زبان ترانه گویشهای بومی است که
با زبان پهلوی پیوندی فزونتر و نزدیکتر دارند. از همین روی، ترانه را از
دیرباز پیوسته با زبان و ادب پهلوی میدانستهاند و فهلویات (جمع فهلوی =
پهلوی) مینامیدهاند.
از دیگر سوی، چامهای به زبان پهلوی یافته شده است که
به چامههای پارسی دری میماند؛ چنان که در پایان پاره های دوم دارای
قافیههای نونی است. بیتهایی از آغاز این چامه پارسیک چنین است:
کَدْ بَوات که پیکی آیَذ هَچْ هَندوکان
که مَتْ آنی شبهْ وَهْرام هَچ دُوتی کَیان
که پیل هست هَزار، اَوَرْ سَرانسَر هست پیلبان
کهآراستکْ دِرَفشدارد پَتْ اَدْوین ی هوسْرَوان
پیش ی لشکر برند پَتْ سپاه سرداران
مردی وَ سِیل اَپایَذْ کردن، زیرکْ تَرگُمان
که شَوَذ او بگویَذ پَتْ هندوکان:
که اَماه چه دِیت هَچ دشت ی تاچیکان
که مَتْ آنی شبهْ وَهْرام هَچ دُوتی کَیان
که پیل هست هَزار، اَوَرْ سَرانسَر هست پیلبان
کهآراستکْ دِرَفشدارد پَتْ اَدْوین ی هوسْرَوان
پیش ی لشکر برند پَتْ سپاه سرداران
مردی وَ سِیل اَپایَذْ کردن، زیرکْ تَرگُمان
که شَوَذ او بگویَذ پَتْ هندوکان:
که اَماه چه دِیت هَچ دشت ی تاچیکان
برگردان:
کی باشد که پیکی آید از هندوستان،
که رسید آن شاه بهرام از دودمان کیان،
که فیل هست هزار [و] سراسر دارد فیلبان،
که آراسته درفش دارد به آیین خسروان
پیش لشکر برند به وسیله سپاه سرداران.
مردی گسیل باید کردن، زیرک ترجمان،
که شود و بگوید به هندوستان،
که ما چه دیدیم از دشت تازیان:
که رسید آن شاه بهرام از دودمان کیان،
که فیل هست هزار [و] سراسر دارد فیلبان،
که آراسته درفش دارد به آیین خسروان
پیش لشکر برند به وسیله سپاه سرداران.
مردی گسیل باید کردن، زیرک ترجمان،
که شود و بگوید به هندوستان،
که ما چه دیدیم از دشت تازیان:
روانشاد بهار درباره این چامة پارسیک نوشته است:
این قصیده در عالم خود، بعد از اشعار مانی و رسالة
درخت آسوریک و قسمتهایی از ایاتکار زریران قدیمیترین شعری است که به زبان
ایرانی میانه، به دست ما رسیده است؛ و از قضا، امتیازی که بر اشعار دیگر
دارد آن است که کمتر دست خورده و هنوز استخوانبندی اصلی خود را از کف نداده
است. (ترجمه چند متن پهلوی / 81)
آری! شعر همواره در ایران، این سرزمین سپند سخن،
چونان یکی از برترین ویژگیها و هنجارهای فرهنگی ارجمند و ستوده بوده است؛ و
ایرانیان، پیوسته، در جهان، به شعر، نازش و نامآوری داشتهاند. بیهوده
نیست که ایران سرزمین بزرگترین مردانِ سخن، بلندآوازگانی چون فردوسی،
خیام، سعدی و حافظ است.(77)