عزیزی از دیار مهربانی هاست سلطانی سحر آمد همایون پیکش از گرد سفر ما را چمن را از صفا شد افسر سلطان گل پیدا اگر چون مهر زین شب دامن از خون شفق شوید جوانی را به گوش آویزه است از پند پیرانش بنفشه از حیا سر در خط فرمان او دارد غرور از پرّو و آزادگی از بیستون دارد افق ها ، ای کران بی کران ها راه بگشایید به بزم می پرستان محبت در زمان ما کدامین دست بر هم می زند جمع محبان را تو ای ری با غروب غربتت او را نرنجانی صبوری کن دلا خورشید را از شب چه پروایی الا تو سرو آزادست و سوسن صد زبان دارد نگنجد در سرم «پرتو» به غیر از عالم خاکی |
نگفتم ای دل غافل به یاد ماست سلطانی ز خط و شعر گفتی؛ مشک و عنبرساست سلطانی و یا در گلشن حافظ هزار آواست سلطانی وفا و مهر را آیینة فرداست سلطانی سخن پیرانه می گوید اگر برناست سلطانی فریبا گلشنش گلبن د و گلپیراست سلطانی کی از دیو دماوندش به دل پرواست سلطانی که با پای دل و جان رهروی پویاست سلطانی تهی شد جام ها ، اما قدح پیماست سلطانی مگر همساز با آن غربت و غوغاست سلطانی غریبی از دیار آشنایی هاست سلطانی که هر جا پای بگذارد جهان آراست سلطانی چمد در سایه سار طبع خود هر جاست سلطانی و گر نه گفتمی از عالم بالاست سلطانی |
زهی ز خامة سحر آفرین استادی در آسمان سخن خاطر فلک سیرشبه تار نظم چو چنگ آشنا کند ناهید شگفت ازو گل با غ سخن چنانکه شود کند پدید به هر چندگاه نقشی خوش بخوش ادایی سیمین بران آشوری یکی کتاب ( مناجات های جاویدان ) بگلستان ادب هر یکی شکفته گلی کلامشان همه چون گل لطیف و عطر آگین بیاد دوست ز جان بر فروخته شمعی ز جام ساقی باقی چنان شده سر مست بذکر دوست چنان گرم و نغمه پردازند دگر گرفته گهرها ز ژرف دریایی نهاده (راز دل)ش نام و وه چه نامی خوش ز بحر طبع گهر خیز حضرت ( کیوان ) گهی ز نثر چو پروین کند گهر ریزی خرد ز سرعت اندیشة فلک پویش دگر شراره یی از جان و دل گداخته یی ز سینه سوخته ( یعقوب ) شاعر ناکام جگر گداختة عشق تاب سوز که داشت یگانه حافظ کردی سرای کرمانشاه کسی نبوده به ایثار همچو او که کند به عشق رنگ دگر داد و معنی دیگر دگر ( حدیقه ) بهاری بهشت پیوندست ز گونه گونه ریاحین که جمع کرده در او دگر زیر پیر دل آگاه و خوش نوا (حیران) نهفته در صدف بحر ( کنز عرفان ) ش چو خضر هادی گمگشتگان وادی عشق سخن به کوتهی آرم که طبع نازک را خلاصه این چمن آرای بوستان ادب نموده جمع جز اینها بسی اثر که خدای ( محمد ) و ( علی ) ش یار باد کافر زاد |
که زیبدش به جهان ادب جهانبانی ز اختران ادب می کند چراغانی ز تاب شرم عرق ریزدش ز پیشانی شکفته شاهد گلشن زابر نیسانی بدیع و نغز و دلارا چو نامة مانی به دلربایی افسونگران کلدانی ز واصلان بحق عارفان ربانی نه گل که گلشنی از گلبنان حقانی نوایشان همه گیرا ، چو راح ریحانی که همچو روز بخود کرده شام ظلمانی که بیخبر شده از خویش و عالم فانی که غیر دوست تو گویی به دهر اصلا، نی که ساحلش نتوان یافتن به آسانی که دل خزینه عشق است وعرش رحمانی بزرگوار ادیبی که نیستش ثانی گهی ز نظم نو آئین کند دُر افشانی عرق ز چهره بریزد ز شرم نادانی که داده خانه طاقت به سیل ویرانی که سوخت آتش عشقش چو پیر کنعانی به سینه کورة آتش ز درد پنهانی شگرف بلبل الحان نغز گورانی در آستانِ وصال ، عشق خویش قربانی تبارک الله ازین پایگاه انسانی که ایمن آمده از آفت زمستانی سزد که غیرت گلزار جنتش خوانی محیط حکمت و عرفان و سر سبحانی بسی جواهر پر رمز و راز عرفانی دلیل خسته دلان دیار حیرانی شود پدید ملالت ز گفت طولانی که لطف حق به همه حال بادش ارزانی مصون بداردشان ز آفت پریشانی فراز چرخ فضیلت لوای ( سلطانی ) |
ای مهد خاطرات من ، ای خاک مشگسود آزاد وار مردم مهمان نواز تو در دیم زار های تو از کشته پشته ها بر لوح صبح و شام افقهای دلکشت صحرا و کشتزار و در و دشت در بهار ما را ز لطف ، آینه ای در برابری (نیلوفری سراب) تو از نقش مهر و ماه وان قصه های جام جم و گنج خسرویش یاد از (سراب قنبر) و (دریاچة سراب) وان کوچه باغهای خزانی که می دهد ما و صفای (چشمه روضان) چه غم که نیست یکره به (طاق بستان) بگذر به پای جان کانجا توان شنید هنوز از دهان طاق حقا که شرممان ز (قراسو) که گشته است در (بیستون) بسای جبین از سر نیاز وان لوح راز گونه ، کز آن خط دیر سال جوشد اگر ز جان و دلت عشق این دیار بس کاروان خسته کز آن چشمه شگرف بشنو خروش و نغمة (گاماس آب) را از (آبشار صحنه) بیا گن کنار و جَیب از (خضر زنده) گوی و ز (ریجاب) و (سیمره) در (صحنه) و (زهاب) تو تندیس عهد (ماد) دشمن اگر چه ترک و چه تازی ، بروزگار ماندی تو پایدار و ظفرمند و سرفراز پنجه به پنجة تو نهادن ز خیرگی است وه زان شبان که همچو بتی (پراو) از غرور گر سروری به سرکشی و سرفرازی است ای بر گرفته دل ز دیاران آشنا ای مهد و مدفن من و کرمانشهان من از پا فتاده ایم بجان با تو زنده ایم یک شکوه نیز باشدم ای مام مهربان دلتنگی ات مباد ، پس از گشت قرنها (سلطانی) آن ادیب گرامی به عهد ما شکرانه و ثنای ترا ای دیار عشق گفتم من این چکامه ترا ، گر بهار گفت : |
ای در تو هر چه باید وای با تو آنچه بود شهره به شادخواری و گسترده خوان جود بی سعی و آبیاری دهقان توان درود بس نقش ها نگارد جادوگر وجود از کوه تا به کوه چو فیروزه ای کبود خود را ستوده است هر آنکس ترا ستود بر لوح خاک ، لطف و صفایی دگر فزود بسی روزگارها که دل از مرد و زن ربود وان طرفه میوه های گلابی و سیب و تود هر خار نکهت گل و هر چوب بوی عود (شیراز و آب رکنی و آن باد) مشگسود بگشای چشم عبرت و یا درآر آنچه بود (شبدیز) و (شادباد) به آهنگ چنگ ورود (رازآور) و (روانسر) مان این پلید رود کوهی که سر ز فخر به بام سپهر سود بس قفلها ز سینه راز کهن گشود بتوان صدای تیشة فرهاد را شنود با جرعه ای غبار ره از جان و تن زدود تا با تو سرکند ز کهن قصه ها سرود گنجی بود روان ز گهرهای نا بسود تا (اصفهان) بخویش نبالد ز (زنده رود) از قوم (آریا) که گذشتند همچو دود جز شرمساری از تو در آخر ندید سود صد بار چنگ خصم اگر چهره ات شخود کس آزموده همچو تویی را نیازمود در معبد طلایی مهتاب می غنود این کوه را سزد که فرازی است بی فرود بگذر ز(روم) و (ری) که نمودی ست بی نمود ای مهر تو به جانم و عشقت به تار و پود باری تو دیر زی اگر از ما گذشت زود این سان تو با سخاوت ما این چنین حسود؟! نامی ز تو بدفتر تاریخ اگر نبود این گوی را به همت والای خود ربود گویم بدو سپاس و فرستم ترا درود ( بر مرغزار دیلم و طرف سپید رود ) |
(نبینی باغبان چون گل بکارد | چه مایه غم خورد تا گل برآرد) |
مرد استاد ، در سخندانی اهرمن خوی بد کُنش برمد سره مردا، کسی که از فَرَّش خُرّما آنکه گشت زو ستوار آنکه تاریخ شهر کرمانشاه خواهم او را ، ز درگه دادار |
دانشی یارنیک (سلطانی) زآن خجسته سرشت یزدانی زنده گردید ، فَرّ ایرانی ! رسم دیرینة نیاکانی ! ثبت ازو گشت ، با بسامانی هر زمان شادی و تن آسانی |
جمال کعبه چنان می دواندم از شوق | که خارهای مغیلان حریر می آید |
آقای سلطانی بیش از دوازده سال در تحقیق راجع به زادگاه خود کرمانشاه صرف عمر و بذل جهد نموده است و در روزگار ما چنین پشتکار و کوشش و تلاش نه تنها مغتنم است بلکه موجب شگفتی و از جمله موارد (خرق عادت) است در روزگاری که حتی پزشکان متخصص و استاد دانشگاه در خط خرید و فروش و سفارش و پروفرم و دلار رقابتی و تزریقی و حمایتی افتاده اند و تب ارز و صادرات و واردات و زمین خری و بساز و بفروشی همه را گرفته، وقتی کسی دوازده سال از عمر گرانبهاِ و این روزها بسیار کوتاه - را صرف تحقیق در تاریخ و جغرافیا و رجال و تأسیسات دولتی و موسسات ملی و خلاصه مسائل گوناگون کرمانشاه می کند، بی درنگ آدمی به یاد دانشمندان بزرگوار تاریخ ایران می افتد که از بخارا و دیگر شهرهای خراسان به قصد شنیدن حدیث یا استفاده از محضر درس فلان استاد پای پیاده به راه می افتادند و یا با کاروان خراسان به سوی بغدادراهی می شدند و شب از روز و رنج از راحت نمی شناختند و فقط به شوق تحصیل و اشتیاق به حضور در حوزه درس بزرگان نامور عرصه علم وادب، سرماها و گرسنگیها و بی خوابیها را تحمل می کردند و به سائقه عشق و شیفتگی به دانش و دانشیان، از جان و مال می گذشتند و رنجها را به جان و دل می پذیرفتند راست گفته اند:
آن غم که به دل زیار جانی است عشق است که روح روزگار است |
خوشتر ز نشاط و کامرانی است او باقی و روزگار فانی است |
با علاقلان بگوی که ارباب ذوق را | عشق است رهنمای نه اندیشه رهبر است ... |
به احیاء ادب کوشید بس جانانه سلطانی به کرمانشه نهاد آیین استادانه سلطانیادیب و شاعر کُردی غزل فریاد گوی ما شده فاتح چنین زین همت مردانه سلطانی به شهر ما چو مهر تابناک انجمن آرا درخشان و شریف و عالم و فرزانه سلطانی سرود آوازهایش بس که در مضمون بود زیبا گل و شمع و شعور و آیت و افسانه سلطانی چنان آراسته کرده ز گل ها باغ شعری را حدیقه از حدایق بسته و پیمانه سلطانی قلم در راه احیاء تبار مرز و بوم من زند شمشیر آسا چابک و جانانه سلطانی بتارانیم از خاک وطن تازی تباران را کشد گر با (همایون) نعره ی مستانه سلطانی برای آفرین و حبذا بر پنجه های او غزل را نازشصت آورده ام ، عیدانه سلطانی |